امروز صبح ساعت ۹ بلند شدم تواون گرما رفتم داخل شهر کیک و کادو خریدم بعد شوهرم شام جایی دعوتمون کرده بودن گفت میاییم گفتم امروز سالگردمونه خونه باشیم گفت یادم نبود منم چیزس نگفتم گفتم باشه عب نداره خودش گفت ساعت ۶صدام کن اخه ساعت ۳ازسرکاراومد خوابید گفت ۶ صدام بزن گفتم باشه منم اماده شدم لباس پوشیدم خونرو درست کردم صداش کردم بیدارنشد ساعت ۶ ونیم صداش کردم بیدار نشد خودش ساعت۸ بیدار شد منم ناراحت شدم سرم دادو بیداد کرد منم هیچی نگفتم بعد گفت شب زودمیاییم رفتیم مهمونی بعد یهو پسرخالش گفت بریم خونه شما والیبال ببینیم گفت باشه بهش گفتم چرا گفتی باشه مگه قرار نبود بریم جشن بگیریم الانم دارم گریه میکنم دلم گرفته