من همونجا توپيدم بهش که مگه با وجود شوهرم نمیتونم به جایی برسم و کمک شوهرم باشم هرچند الان ارايشگرم و بی دست و پا نیستم و گذشت نتونستم هضم کنم حرف شو همیشه نشنیده میگرفتم ولی چون باهاش رودربایستی دارم ادامه ندادم آمدم خونه شب خوابم نبرد صبح زنگ زدم به اون یکی خواهرشوهرم که باهاش راحتم و گفت ما هرچی که تو دلم مونده بود و