بابای دوستم دعا نویسه
زنگ زدم ب دوستم گف میگم ب بابام ببینه واست
بعد دوستم زنگ زد گف آره ی عاقا خانم ک مشخصاتشو نو داد برات ی دعا دود کردن
روز سه شنبه بیا برات باطل کنه
چون دور بود ازم نتونسم اونجا برم
ی آدم مورد اعتماد تو شهرمون بود مامانم گف بیا بریم اونجا، رفتیم ایشونم گفتن سه ساله بختتو بستن و ی سری خصوصیاتم ک خودم فقط میدونسم و خانوادم
حتی من ی مدت افسرده شدم
روزی ک اونجا رفتم خودمو شاد نشون دادم، طرف ورداشت بهم گف افسردگی هم گرفتی
بعد روی ی بطری آب خوند و ی دعا نوشت گف ببند ب بازو دست چپت