جمعه منو همسرم میخواستیم بریم بیرون که مادرشوهر زنگ زد بیاین با خاله اینا بریم ارم از اونجا که با جاری تقریبا قهریم گفتیم هست یا نه که گفتن نه.
رفتیم اونجا و دیدیم جاری هست اون رفت با فاصله سه متری ما با گوشیش منم اینور با خاله ها و همسرم و برادرشوهرای مجرد و همسرم بگو بخند هی هم میگفتیم فلانی بیا میوه میگفت مرسی فلانی بیا شکلات مرسی نه گذاشت همسرش دست بزنه نه خودش بچه ها هم هرچی میخواستن بخورن به مامانشون نگاه میکردن .
اون در جریان بود که ما میخوایم بریم دوست داشت میتونست نیاد من نمیدونستم اون هست