بزرگترین حسرت زندگیم اینه کاش از اول داداش نداشتم داداش بزرگتر هیچ خوبی نداره میدونم الن حیلیا میان شعار میدن وای داداش عالیه من عاشق داداشامم بخدا منم عاشقشونم همیشه حواسم بهشونه مریض بشن اینگار خودم مریضم اما اونا ن کلا هیچ کاری کنم حتی اجازه بیرون رفتن از خونه رو ندارم میخام برم کلاس زبان میگن ن بابام پول تو جیبی میده میگن چرا لباس میخرم میگن چرا همش شکاکن همش میگن دختر رو باید مواظبش باشی همش اعتماد به نفسمو میگیرن جوری شدم توی جمعی ک میرم مرد باشه استرس و تپش قلب میگیرم حق ندارم خونه دوستام برم یا باهاشون برم بیرون حتی اگ چندساعت تو اتاقم باشم میگن چرا مامان و بابام عالین خیلی هم سطح فکریشون بالاس ولی داداشام به اسم غیرت دارن زندگیمو تباه میکنن واقعا نمیخام به ازدواج فکر کنم تازه ۲۰ سالمه میخام برم بیرون برم تفریح اصن مسافرت مجردی و اینا ب کنار فقط ازادی راحت بودن اینکه کنترل نشم اینکه اعتماد به نفسمو نگیرن خیلی خستم برام دعا کنید خانما
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘
من یه تک دخترم ۴ تا داداش دارم ماشاالله عاشقشونم من ازدواج کردم منمخونه بودم گیر میدادن ولی دیگه گذ ...
داری میگی گذشته ولی من نمیخام بگذره میخام زندگی کنم میخام با دوستام برم پارک رستوران کافه میخام تنها بزم خرید میخام تو اتاقم راحت فیلم ببینم دلم میخاد راحت لباس بپوشم دلم میخاد تحت کنترل نباشم تیکه نشنوم خیلی سخته برا من اینجوری زندگی کردن
من دارم ولی خو کلا کسی کارم نداره ... نه بیرون رفتن نه پوشش ( البته خیلی بی حجاب هم نه ) نه چک کردن ...
خوشبحالت من تا حالا هیچ خطایی نکردم کلا کاری ب کنترل اونا ندارم خودم اهلش نیسم خودشون میدونن من عاقلم خطایی نمیکنم ولی میگن تو دختری دختر باید کنترل شه دختر باید تو خونه باشه حالم از این تفکرات بهم میخوره
ن داداش کوچیکم ۲۵ سالشه زن نداره دوتا از زنداداشامم باهم خواهرن دختر عموم هستن مثل خواهریم باورتون میشه باهم خیلی صمیمی هستیم یدونه از زنداداشم غریبه هستش با اونم مثل خواهریم درکل خیلی خوبیم البته منم جواب خوبیاشونو میدم من ۲۳ سالمه از همه کوچیکترم
اره داداشای منم لیسانس دارن و کلا ما ی خانواده فرهنگی و سطح بالاییم ولی به من گیر میدن سر من خالی می ...
باز تو مامان بابات خوبن من یکبار داداشم تو خیابون پشت چراغ قرمز موهامو کشید چون بهش گفتم نگه دار واسه خواهر زادم کادوی تولد بگیرم....بابامم بود هیچی بهش نگفت فقط بعدا به مامانم گفته بود مگه پسرت خرج دخترامو میده ک هر رفتاری میخاد باهاشون میکنه...جلوی شوهرم میاد ی سلامم بهم نمیده خیلی خجالت میکشم...خیلی دلم پره از دست خانوادم ثانیه هارو میشمارم برم خونه یخودم دیگه قیافشونو نبینم