2737
2734
عنوان

تاحالا غریبه تو خونتون دیدید

1380 بازدید | 38 پست

دزد یا هر چیز دیگه.نترسیدید تعریف کنید یکم بخندیم😁من خودم به شددددت ترسو ام وقتی ۱۲.۱۳ سالم بود تو یه خونه مستاجر بودیم که یه اتاق و اشپزخونه دست مابود بعد اونور حیات دوتا اتاق دست صابخونه البته یه حیات کوچیک ۱۰.۱۲متری بودا.آشپزخونه چسبیده به اتاق بود درشم چوبی بود که تا آخر بسته نمیشد اندازه یه وجب باز میموند.مام چون تو اتاق جا نمیشدیم یه شب درمیون من و داداشم نوبتی تو آشپزخونه میخوابیدیم کوچیک بود به اندازه رختخواب یه نفر جا داشت.صابخونه یه مرد خیلی پیر شهرستانی بود زنش از خودش خیلی جوون تر بود مرده زیاد شهرستان میرفت.اونشبم مرده نبود نوبت منم بود که تو آشپزخونه بخوابم جا انداختم برقارم خاموش کردیم یه ده دیقه یه ربی گذشته بود تو تاریکی دیدم یه کله از در داره تو رو سرک میکشه.وحشت کرده بودن چه جووووور.اول خیلی آرم گفتم مامان بابا.جوابی نیومد باز بلند تر گفتم جواب نیومد کم کم صدام به داد رسید یه هو بابام مثل برق اومد تو گفت چیشده گفتم یکی اینجا بود مامانم اومد گفت نه بابا حتما خیال کردی گفتم نه بخدا یکی بود.یه هو دیدم بابام به مامانم گفت منکه بهت گفتم این زنه حرومزادس.رفت در خونشو زد زنه اومد بیرون اصلا فارسی هم بلد نبود.بابام گفت کی تو خونس گفت هیشکی از بابام اسرار از اون انکار آخر سر بابام درو باز کرد رفت تو دیدم دست یه پسره رو گرفت آورد بیرون همونجا سه چهارتا مشت و لگد بهش زد گفت تو گو خوردی در خونه منو باز کردی اینجا چه گوهی میخوری اصن.خلاصه اونقدر اونو زن و التماس کردن که قضیه جمع شد.منم دیگه از اونموقع نه تو آشپزخونه خوابیدم نه همه چراغارو خاموش کردم حتی الان که حدود ۱۷ سال میگذره حتما یه لامپ روشن میزارم تو خونه جوری که همه جا معلومه.

😎😎😎


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
حق داشتی منم بودم میترسیدم

بخدا تا مرز سکته رفته یادمه دیگه آخرش فقط تند تند با جیغ میگفتم مامان بابا.ولی تا چندین سال بهشون میگفتم خدایی چقدر خوابتون سنگینه میدونید چقد صدا کردم

😎😎😎
2738

من و شوهر و پسرم دو سه سال پیش رفتیم همدان مسافرت و یک خونه ای هم کرایه کردیم که دوشب اونجا بمونیم یک مادر و پسر طبقه بالا بودند و یک طبقه مستقل هم که ما توش بودیم رفتیم گشتیم و شام خوردیم و دیر وقت برگشتیم خونه تازه خوابیده بودیم توی حال که دیدیم یکی در و باز کرد زن صاحبخونه فکر کرده بود ما بر نگشتیم اون ما رو دیده بود تو تاریکی ترسیده بود ما هم اونو فرداش خواستیم بریم خیلی عذر خواهی کرد 

من هنوز نفهمیدم تو کشوری که سرانه مطالعه‌اش یک دقیقه‌ام نیست، اینهمه روشنفکر تو مهمونی‌های فامیلیش از کجا میاد؟؟؟؟

ما تو ١ واحد از ساختمونى زندگى ميكرديم كه همه ى واحداش خالى بود و فقط ما يكيشو خريده بوديم. صاحب كل ساختمون دوست پدرم بود كه تهران زندگى نميكرد و هيچ رفت و آمديم به ساختمونمون نميشد. كليد همه ى واحدارو هم داشتيم. در ورودى واحدمون از اين شيشه اى مات ها بود. يه روز همينجورى كه وسط پذيرايى وايستاده بودم و بازى ميكردم با دختر داييم، يهو سايه ى يه نفرو از پشت شيشه هاى در ديديم. ديگه همه با هم جييييغ ميزديم كى پشت دره؟!!!! نگو صاحب ساختمون  اومده بوده بعد از چند سال و از جيغاى ما اون بيشتر ترسيده بود و پشت هم ميگفت من احمدم نترسيد، من احمدم نترسيد☺️

اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِكْ اَلْفَرَجْ

وای چقد ترسناک تجسم کردم واقعا حس بدیه!!

پدربزرگ مادربزرگم حدود ۷-۸سال پیش رفته بودن مکه خونشون خیلی بزرگه ۷۰۰ متره که نصفش حیاطه و شمالیه چون خونشون کسی نبود منو خواهرم و مامانم با پسرداییم ک رابطمون باهاش خیلی خوب بود میموندیم خونشون ک مواظب خونه باشیم پسرداییم اون شب رفته  بود رفیق بازی ساعت ۱۲ اینا بود فک کن ماهم بچه بودیم و مامانمم جوون خونه هم بزرگ حیاط هم اصلا دید نداشت و تاریک خیلی میترسیدیم از پنجره همش حیاطو نگاه میکردیم یهو دیدیم صدا اومد انگار یه چیز افتاد کسی تو حیاط بود ما جرئت نمیکردیم بلند نفس بکشیم بعد یدفه درو کوبیدن با پا یه چیز از زیر در پرت کردن تو ما فقط زود درای ساختمون رو‌قفل کردیمو زنگ زدیم پسرداییم اونم لوتی با رفیقاش در عرض چند دقیقه از دیوار پریدن تو حالا ما ریده بودیم زیرمون ک از درو دیوار داره دزد میاد یهو دیدیم پسرداییم و دوستاشن اومدن دزد بگیرن فقط نمیدونم چرا جو گیر شدن در نزدن رفتیم حیاط دیدیم یه قاب عکس ک مال دایی های شهیدم بود سه تا دایی هامم توش بودن ک شهید شدن پرت کرده بودن تو حیاط اخرشم نفهمیدیم کار کی بود...

کجای همدان بود خونه؟؟؟من همدانیم😊🥴

من زیاد بلد نیستم اونجا را اما به رستوران ریحون خیلی نزدیک بود محله اش 

من هنوز نفهمیدم تو کشوری که سرانه مطالعه‌اش یک دقیقه‌ام نیست، اینهمه روشنفکر تو مهمونی‌های فامیلیش از کجا میاد؟؟؟؟
وای چقد ترسناک تجسم کردم واقعا حس بدیه!! پدربزرگ مادربزرگم حدود ۷-۸سال پیش رفته بودن مکه خونشون خیل ...

وااااای چقدر ترسناک بوده من همیشه از اینجور خونه ها بدم میاد تو روز خوبه ها ولی شب نه

😎😎😎
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز