وای چقد ترسناک تجسم کردم واقعا حس بدیه!!
پدربزرگ مادربزرگم حدود ۷-۸سال پیش رفته بودن مکه خونشون خیلی بزرگه ۷۰۰ متره که نصفش حیاطه و شمالیه چون خونشون کسی نبود منو خواهرم و مامانم با پسرداییم ک رابطمون باهاش خیلی خوب بود میموندیم خونشون ک مواظب خونه باشیم پسرداییم اون شب رفته بود رفیق بازی ساعت ۱۲ اینا بود فک کن ماهم بچه بودیم و مامانمم جوون خونه هم بزرگ حیاط هم اصلا دید نداشت و تاریک خیلی میترسیدیم از پنجره همش حیاطو نگاه میکردیم یهو دیدیم صدا اومد انگار یه چیز افتاد کسی تو حیاط بود ما جرئت نمیکردیم بلند نفس بکشیم بعد یدفه درو کوبیدن با پا یه چیز از زیر در پرت کردن تو ما فقط زود درای ساختمون روقفل کردیمو زنگ زدیم پسرداییم اونم لوتی با رفیقاش در عرض چند دقیقه از دیوار پریدن تو حالا ما ریده بودیم زیرمون ک از درو دیوار داره دزد میاد یهو دیدیم پسرداییم و دوستاشن اومدن دزد بگیرن فقط نمیدونم چرا جو گیر شدن در نزدن رفتیم حیاط دیدیم یه قاب عکس ک مال دایی های شهیدم بود سه تا دایی هامم توش بودن ک شهید شدن پرت کرده بودن تو حیاط اخرشم نفهمیدیم کار کی بود...