غروبی ازکتابخونه میومدم ساعت ۶ دیدم یه اقایی رد شد نگام کردا گفتم هیز بود کور شه رف دیگه.
یهو شنیدم پشت سرم یکی گف دوستم دستمومیگیری باهم بریم؟😮😮
زیرچشی نگاکردم محل ندارم قدممو اهسته کردم دیدم داره اروم میکنه رفتم ازخیابون رفتم
مثلاتوخیابون شلوغ بودما.فقطم اندازه یه متر خلوت بود عوضی اینجورگفته بود.
مردک ازمن ردشده بود برگشته بود بازم😟😟😟😟😟
بیشعوریه دلم گف کیسه کتاباموبکبم سرش.چون محل پر رفتوامدم بود گفتم بره به درک😡😡😡
هرکی خوند یه لعنت بفرسه واسه این هیزای مریض ذهنی