خواهرمو پسر داییم(پسر داداش زن بابام)با هم رفتن ازمایش خواهرم بعد از ازمایش گفت نمیخوامش دیروز داییم اینا اومدن خونمون
منم رفتم خونه بابام اینا یه جوری رفتار میکردن انگار من بینشون بهم زدم
پسر داییم میگفت روزی که میخواستیم بریم ازمایش گفتی میام همرات بریم جوابو بگیریم تا ابجیت اومد دیگه نیومدی من گفتم شاید ابجیت نذاشته بیایی(منه بدبخت اخه چیکار دارم؟)سرم تو لاکه خودمه بس که زن بابام پشت سر من بد میگه،با من دعوا میکرد میرفت خونه داداشش و این ور و انور بدیه منو میگفت
بعدش که رفتن با ابجی بزرگم بودیم گفتم اصلا بهتر که نرفتی وقتی هنوز جواب ازمایش معلوم نیست باهاش بری این ور اونور ابجی بزرگمم گفت تو اصلا نمیخواد نصحیتش کنی،این چند روزه همش با تو در ارتباط بوده و اینا در صورتی که من خیلی راضی بودم هنوزم دلم میخواد درست بشه
ولی ابجی کوچیکمو بابام میدونن که من حرفی نزدم
در صورتی که موقع نامزدی من ابجیم و شوهرش خیلی بدیه شوهرمو میگفتن راضی نبودن میگفتن سیاهه اینجوریه اونجوریه
فکر کنم از ترسون که شوهرش میگفت پسر داییت چاقه و اینا میخواستن بندازن گردن من،منم قطع رابطه کردم دیروز تا حالا،دلم شکست