هیچکدوم اتفاقا همه ی فامیل منو میشناسن دوسم دارن شوهرمم فامیله ولی از بچگی به بعد رفت و آمد نداشتیم خوب نمیشناختمشون ولی بعد عقد که کلا خواستگاری تا عقد یه ماه طول کشید بعدش که رفت و آمد داشتیم دیدم شوهرم خونشون از طرف نامادریش اذیت میشه حتی بعضی شبا خونه نمیرفته و تو کارگاهش میخوابیده منم دلم براش سوخت دیدم دستش تنگه فعلا نمیتونه عروسی بگیره و خرجای دیگه هم کنه واسه اینکه از دست اونا خلاص شه
گفتم عروسی نگیریم حتی واسه خریدم نمیتونست فقط یه خونه اجاره کردیم و مشهد رفتیم اومدیم سر خونه زندگیمون تمام حرف و حدثا و متلکا و کنایه هارو به جون خریدم ولی حس میکنم ارزش این همه دلسوزی رو نداشتن چون قدر نشناسن