چرا نميشه عزيزم من همش به مادرش احترام گذاشتم و بهش مهربونى كردم همش از مادرش به همسرم خوبى گفتمو دلسوزى كردم چندوقت يه بار پيشنهاد ميدادم ببريمش گردش كه دلش باز بشه وقتى همسرم ميخواست بره خونشون ميگفتم منم دلم براى مامان جون تنگ شده گاهى هم خودم پيشنهاد ميكردم بريم ديدنش هرچى مادرش ميخواست بخره باهاش ميرفتم و نظر ميدادم و كمك ميكردم شوهرمم ميبردم البته فاصله رو هم رعايت ميكردم بيشتر از هفته اى يكبار نميذاشتم بشه براى شوهرمم حسابى دلبرى ميكردم ولى زيادى سرويس نميدادم كه فكر كنه خبريه بسيار باسياست با همسرمو خانوادش رفتار ميكردم هرچى هم مادرشوهرم موقع ناراحتى بهم ميگفت صدام درنميومد ولى بعدش به همسرم ميگفتم به اين بهانه كه من فقط با تو درددل ميكنم نميرم بدى مادرتو به ديگران بگم، كم كم اعتماد همسرم جلب شد و اين دو سه سال طول كشيد الان حتى علنى هم بگم مادرت فلان كرد ميگه ولش كن اون خله يه چيزى ميگه البته من همچنان روابطم با مادرشوهرم همونطور عاليه ولى اطرافيان نميدونن فكر ميكنن اين شوهر بى نقص بدون زحمت از آسمون افتاده تو دامن من