چند وقت پیش شوهرم سرما خورده بود
ویروس گرفته بود
رفت دکتر بهش قرص داد بهتر شد
شبش تبش شدیدتر شد دوروز سرکار نرفت
اینم بگم ما اصلاااااا میونه ی خوبی با خانوادش نداریم همش سرشون تو زندگیمونه سالی یه بارم سراغ ادمو نمیگیرن همه چیزشون دخترشونه دائم دارن چوب تو زندگیمون میکنن
شوهرمم اصلا باهاشون خوب نیست
و اینم میدونه که خانوادش به شدت از چشمم افتادن که حتی خودشم قبول داره از بس ذات بدی دارن خانوادش
حالا بگذریم
تا اینکه فردای شبی که تب داشت شد یهو دیدم زنگ در میاد دیدم پدرو مادرشن
شوهرمم داره لباس میپوشه😑😑
گفتم کیه
گفت بابامینان اومدن منو ببرن دکتر😐😐😐😐😐
وای خدا منو داری
یعنی من دم در فهمیدم خانوادش اومدن اینو ببرن دکتر من غریبه بودم نباید میفهمیدم
شوهرم از وقتی ازدواج کردیم همش مریضه حتی عمل واریکوسل هم کرده کبدشم مشکل داره
یعنی از وقتی یادمه من دنبال دنبالش بودم واسه کارای دوا درمونش
خانوادش فقط اه و ناله میکردن بیشتر تضعیف روحیه میکردن
حالا واسه یه سرما خوردگی ساده اونارو کشونده اورده
منم باردارم حساس ترم شدم
انقدر از اون روز تا الان اعصابم به هم ریخته که حد نداره
تصمیم گرفتم چهارشنبه که نوبت سونو ان تی دارم تنها برم
و اینو نبرم
خیلی روز شماری میکرد واسه سونو
اما اگه شده روز سونو رو عوض کنم این نمیخوام باهام بیاد
خانوادش کاری نیست که باهام نکرده باشن حالا واسه یه سرما خوردگی بدو بدو رفته تو بغل اونا من موندم تنها