با شوهرمـ تو پارکـ نشسته بودیم یهو سامان(دوست شوهرم)
زنگ ک کار واجب دارم
اومد پیشمون گریه میکرد کـ حالم خوب و نیس و فلان ماهم چیزی نگفتیم تا اروم شد (هفتع پیش عقدشون بود)
بعد شروع کرد ب تعریف کردن کـ هیچ کدوم از کارای زنم ب دلم نمی شینه اصلا طرز لباس پوشیدناشو دوس ندارم و اینا....
دلم خیلی واسه دختره سوخت
بهش گفته نمیخامت داشت واسه زندگی خودش گریه میکرد
از ی طرفم مونده بود تو دو راههی
من کلی باهاش حرف زدم
دعا کنید نظرش برگرده توروخدا😭😭😭
خیلی نگرانم واسشون هر دوتاشونم خیلی دوس دارم واقعا زوج عالین کنار هم