نه خودم خواستم.. اولی ناخواسته بود.. راه جدایی نداشتم.. خواهر نداشتم.. مادرمم خودش برای خودش یه دنیا غم داشت و شوهرمم بددل نه دوستی نه هم صحبتی نه خواهری..
یه بنده خدایی تو محلمون از دست شوهرش خودکشی کرد و راحت شد.. منم خل شده بودم هر وقت اذیتم میکرد میگفتم نه راه پس دارم نه راه پیش خودمو از دست همه راحت کنم..اما وقتی دیدم پشت سر همسایه مون ،خانواده شوهرش میگن این زنه دیوانه بوده و .. از خدا یه دختر خواستم که لااقل اگر قراره این زندگی رو تا قیامت تحمل کنم یه دلخوشی داشته باشم..