من دیشب بعد از دو هفته اومدم خونه ی پدرشوهرم اینا جاریمم بود
بینیمو عمل کردم فقط ی کلام گفت بهتری؟
تو این دو هفته فقط یک بار اومد خونمون دیدنم ن زنگ زد ن حالمو از مادرشوهرم پرسید
اصن ازش انتظار نداشتم ک زنگ بزنه ولی این انتظارم نداشتم ک حالمو درست حسابی نپرسه
دو هفته قبلشم شوهرم عمل کرد
هر سری میدیدش میگفت خوبی بهتری؟ درد نداری؟ میتونی فلان چیزو بخوری فلانکارو کنی
حتی تو سوراخ دماغاشم دقت کرد ببینه چجوریه وضعیت
اما منو دیشب بزور نگاه میکرد
حتی من ازش سوال پرسیدم نگه فلانی دماغشو عمل کرده خودشو میگیره نگام نکرد سرسنگینم جواب داد خیلی دلم شکست
مادرشوهرمم ناراحت شد حتی تیکه انداخت ک ببخشید بابا مرده دگ زنگ نزد حالتو بپرسه ب اشاره ب جاریم ک خودم بفهمم اونم کر شد انگار نشنید
شنیدم دوبارم برادرشوهرم گفت حالشو بپرس گفت باشه
اخرسرم گفت واای اونجوری ک فکر میکردم تغییر نکردی کوچیک نشده
منم از حرص گفتم برعکسیا همه میگن کوچیک شده شوهرمم رفت سرکار گفتن خیلی خیلی تغییر کردی
اخه گفته بود هرروز میبینمش اصن تغییر نکرده
هرروز ینی هفته ای ی بار
خیلی کفرم گرفت منم با پدرشوهرم شوخی میکردم ک اگه خدایی نکرده مریض شید فلانشید بهتون زنگ نمیزنم ک اونم بشنوه
تا اخرشبم اصن نگاش نکردم اونم نگام نکرد حرفم نزد
ی عمل کیستم داشتم قبلا باز همینجوری رفتارمیکرد با این تفاوت ک هر هفته حالمو میپرسید وقتی منو میدید