جاریم اومداینجا مامانم انقدتحویلش گرفت اعصابم خوردشدا...خخخخ...علی بودپیشم گفت وااای فاطمه جونم چرابی احتیاطی کردی بایه سهل انگاری یه عمرپشیمونی براخودت گذاشتی...علی ام گفت اصلاهم غصه نداره چ خبرمگه؟؟دورازجون جوون ۱۸ساله ک ازدست نداده یه جنین سه ماهه بوده ک مطمئنم ب صلاحش نبوده بیادپیشمون سن خانمم ک کمه حالاحالاهاااا وقت داره برام بچه بیاره😍😍😍خیلی ذوق مرگ شدمانمیدونی...اونم گفت من واسه شماناراحتم داداش خیلی علاقه داری ب بچه...علی ام گفت من اول ب فاطمه علاقه دارم بعدبچه
وقتی رفتن کلی قربونش رفتم گفت من اهل خاله زنک بازی نیستم اما زهرابرام گفته داداش نسترن خیلی ب فاطمه توهین میکنه فاطمه ام بلدنیست حواب بده ب زهراقول دادم این بارببینم جوابشوبدم ک اتفاقا ب چشم خودم دبدم
...حالام دیگه راجع بهش بحث نکنیم یه چبزی شنیدی جوابشودادم تمام😐
دلم میخواس برم پیش زهراهزارتاماچش کنم...علی میگه توخیلی ساده ای زودعصبی میشی زودخوشحال بی هوازنگ زدم زهرافک کن حالاروز قبلش محلش نمیزاشتم😂انقدباهاش مهربون بودم...علی میگفت خدای تابلوبازی توفاطمه
