بچه ها زندگیم سرد شده میشه کمکم کنید خواهرانه

خیلی سعی میکرد به من چیزی نگه ولی بازم خیلی وقتا سرم داد میزد بعد پشیمون میشد.رژیمش دقیقا نه ماهگی من تموم شد بماند ک اخرای رژیم با اون شکمم داشتم چطور اینو تحمل میکردم دیگه اعصاب نداشت همش میگفت چرا اب نمیخوری چرا اونجا نشستی چرا موهاتو بستی منم تحمل میکردم رفت مسابقات خبر اوردن شوهرت اول شدش

عزیزم نامزد ک کردم دوم دبیرستان بودم ۱۵ سالم بود هم درس میخوندم ک دیپلم بگیرم همم میرفتم کلاس تا یاد بگیرم بعد دیپلمم رفتم امتحان مربی گری دادم قبول شدم بعد سه ماه فعمیدم باردارم

کلی خوشحال شدم بهترین عذا رو پخت خونه تمیز کردم دسر درست کردم یک سال و خورده ای فقط غذای رژیمی میخورد حتی موز که قند داره به دهنش نمیزد .کلی تدارک دیدم خودمو اماده کردم واسش وقتی ک اومد دیدم خواهرو برادرو مادر اومدن خونمون میدونستم اون لحطه میخواست بعلم کنه ولی نشد جلو خانوادش کلی از رژیمش گفت اخرسر جلو همه گفت بیچاره زنم چقدر اذیت شد بخاطر من هیجا نرفت مدام واسم عذا درست میکرد چقدر دعواش کردم جیکش درنیومد شماهم خیلی نامردید یبار نشد اینو دعوت کنید شام یا نگفتید بریم کمکش منم خوشحال ازینکه هم اول شده همم حداقل نتیجه کارامو دیدم

یک ماه مونده بود به زایمانم تو این یک ماهه بهترین دورانم بود شبا تا نصف شب بیرون بودیم اینم بگم فردای مسابقاتش تولدش بود مامانم واسش تولد گرفت نزدیک تولد من شد شوهرم برد واسم یه گوشواره و یه دستبند و یه انگشتر حرید انگشتره هم چشم روشنی بچه بهم داد

موند نزدیک عید سرماخوردگی بدی گرفتم خدایش هرکار از دستش میومد میکرد ولی خوب نمیشدم چون نزدیک زایمانم بود بخاطر این سرماحوردگی من داشتم افسردگی میگرفتم فقط گریه میکردم میگفتن سلام گریه میبردن بیرون گریه میکردم میرفتم حموم گریه میکردم ک اخر رفتم خونه مادرم دو روز بعدس تحمل نکردم و جوجه هام دنیا اومدن 

خب میگم من ۱۵ سالگی نامزد کردم دوسال نامزد بودم ۱۷ سالگی عروسی کردم شیش ماه بعدش حامله شدم الان دخترا دوماهشونه

بچه ها موقعه زایمانم عیر از شوهرمو مادرم کسی نبود منو بستری کردن داشتن میبردن سنوگرافی منم عین دیونه ها دنبال شوهرم میگشتم دیدم پیدا نمیشه سوار اسانسور ک شدم دیدم تو اسانسور چقدر خوشحال شدم تا برسم طبقه پاین شوهرم پیشم بود

از اتلق عمل که اومدم شوهرمو دیدم یهو گریه کرد گرفت بوسم کرد پس فرداش ک اومدم خونه کلا دورم میگشت زیاد به بچه توجه نداشت همش واسم میوه پوست میکند قربون صدقم میرفت تا میدید بچه ها خوابن میگفت بیا بعلم بحواب

ده روز گذشت من رفتم یک هفته خونه مادرم اومدم بعد دوهفته تو گوشی شوهرم دیدم با رفیقش رفته خونه دوست دختر رفیقش مشروب بخورن