دل تو دلمون نبود نگران بودیم . اما خبر اوردن بابام پیدا شده حالش خوبه اما پاهاش اسیب دیدن.
پدرم بعدها که اومد از بیمارستان جریانو گفت
گفت که داشته از یه راه باریکه تو کوه میرفته که یهو سنگ زیر پاش تق ولق بوده ومیفته میره پایین تقریبا بیست متر قل خورده بود. یه پاش میشکنه یکی هم زخمی میشه.یه زخم خیلی خیلی عمیق.
برا اینکه گرگ وخرس وکلا جانور نیاد سمتش با بدبختی هیزم و خار میذاره رو هم وروشن میکنه.
همین دود باعث میشه یکی از هم ولایتی ها که رفته بود برا کمک، بابامو پیدا میکنه وبه بقیه خبر میده.
من سنم کم بود برا همین نمیذاشتن برم بیمارستان ملاقات مامانمو بابام. فقط اجی وبرادرام میرفتن.
الان که فکرشو میکنم میگم کاش یبار رفته بودم پیششون تو بیمارستان که حداقل دین خودمو ادا کرده باشم. حداقل یه جرعه از محبتشونو جبران میکردم.
اما نذاشتن چون سنم کم بود.
پدرم ومادرم بعد یه ماه برگشتن خونمون خدایا شکرت چقدر ذوقشونو میکردم. اینقدر خوشحال بودم که حدنداشت.
برا یه دختر کم سن وسال چی بهتر از این که دوباره خانوادش دور هم جمع باشن.
بعد یه سال تقریبا پای بابامو اونکه شکسته بود رو قطع کردن. وای داشتم دیوونه میشدم .من دختر لوسش بودم همیشه میرفتم سر پاش میخوابیدم تا دست بذاره تو سرم ، ولی الان نمیتونستم.
دیگه دلم نمییومد رو پاهاش دراز بکشم واذیتش کنم.
تو همین حین زنداداشم فوت کرد واین باعث شد یکی از عزیزامو از دست بدم.
پدرمو وقتی نگاهش میکردم دلم براش کباب میشد، یکی که از بچگی از شش سالگی کار میکرده بند خونه نبود حالا باید بشینه تو خونه.
بغض داشتم اما گریه نمیکردم.
خواهرم یکیش عقد بود واو یکی خاسگار داشت. برادرمم سربازی.
سال هشتادو سه بود که مامانم حالش بد شد وبردنش دکتر. مامان عزیزم دیگه برنگشت . مثل همیشه منتظرش بودم اما برنگشت. همش میگفتم بر میگرده میاد دوباره پیشم برام قصه میگه اما این بار صدای امبولانس اومد این بار بجای مامانم، مردمو دیدم که دارن میان تو کوچمون..
خیلی روزای بدی بود یکی از ستون های خانوادم رفت. میدونین خیلی حرصش میدادم
خیلی الان پشیمونم میگم کاش بود که برم پیشش واز سر تا پاشو ببوسم اما نیست.این حسرتش به دلم موند.