2733
2734
عنوان

سرگذشت زندگی من...

15125 بازدید | 266 پست

سلام دوستان نی نی سایتی ام. 

من ایزانامی هستم اسم مستعارمه. مبخوام سرگذشت زندگیمو بگم براتون .

فقط چنتا چیزه بگم خدمتتون. دلیل اینکه چرا زندگیمو گذاشتمو اخر براتون نوشتم.

چون مطالبو میذارم صبر کنین سوالی اگه داشتین اخر سر بپرسید.

دوستای گذارش زن اگه گذارش میخواید بزنین بگید تا بگم کدومو گذارش بزنید اینجور یه بار سنگبنم از رو دوشم برداشتین.

امیدوارم که لذت ببرید از خوندن. 

و ممنونم که وقت میذارید.

فقط صبر کنین بابد قسمت قسمت بذارم .  

جذبمراقبه بافرشتگان بیوکنزی بازی فراوانی.مچکرم به خاطر همه خوبیایی که دارم.از خدایم، فرشته ههایم؛میکاییلجبرییل  شموئیل رافائل از خواهرم که جزوه را به من داد از دوستای خواهرم که جزوه رو بهش دادن. از استادانم مطلب برازندهساناز جون اسبقی دکتر احمد حلت دکتر آزمندیان .اقای عزیز ، عباسمنش. .   از همه کسانی که کمک کردند زندگیم را کشف کنم ممنون ومچکر وسپاس گذارم. همسرم  مرسی که هستی. 

داستان زندگی ، 

نه اسمشو نمیشه داستان گذاشت چون  توی دنیای واقعیم اتفاق افتاده .اتفاقای افتادن که دلمو شکستن ، ناراحتم کردن منزوی شادی خنده نشاط... 

این اتفاقا باعث شدن ایزانامی بشم که الان هستم.

نه داستان نمیگم.

سرگذشت 28سال  زندگی من

این بهتره.

پنح تا خواهر گل و سه تا داداش عزیز پیشاپیش من بودن.

منم تتغاری ولوس خانواده.

به جز دو تا از خواهرام و یه برادرم بقیه ازدواج کردن.

گذشته هر کسی یه تلخی وشیرینیای داره. تلخی زندگی من این بود که پدرو مادرم مریض بودن. 

اما بااینکه مریض بودن مهر ومحبت داشتن واین محبتو تو دل ماهم گذاشتن.

مادرم منو سن چهل و سه سالگی بدنیا اورده بود. از همون اول یه دختر یه دنده بودم ، حتما میگین. چرا؟ 

خب چون مادرم هر کاری کرد نتونست سقطم کنه وبا بدبختی بسیار منو بدنیا اورد. 

پدرو مادرم میدونستن که عمرشون  اونقدری کفاف نمیده که بزرگم کنن. اما بازم بهم محبت میکردن و بااینکه وضع مالی بدی داشتیم برام کم نذاشتن.

 پدرم مرد کوه کوهسار بود و هرروز میرفت کوه و چیزایی گیاهی می اورد.

 یه عصر وحشتناکی بود تقریبا سال 79_80مامانم اصفهان بستری بود وپدرم رفته بود کوه.

من و دو تای دیگه از اجیام خونه بودیم. اون موقع هنوز ازدواج نکرده بودن.

داداشمم با مامانم اصفهان بودن.

بابام همیشه نزدیک غروب افتاب میومد خونه که تنها نباشیم. اما اون عصر بابام نیومد. تو کوچه منتظرش موندم اما نیومد.

 ترسیدیم اخه شب شده بود  ساعت 9شب. 

دل تو دل ما سه تا اجی نبود به اون دوبرادرو همسایمون خبر دادیم. اوناهم رفتن دم مسجد و تو بلندگو اعلام کردن که مردم جمع شن برن دنبال بابام.

اون موقع من 9سالم بود.

مردم رفتن قسمتی که بابام رفته بود و فردا عصرش بابامو پیدا میکنن.


جذبمراقبه بافرشتگان بیوکنزی بازی فراوانی.مچکرم به خاطر همه خوبیایی که دارم.از خدایم، فرشته ههایم؛میکاییلجبرییل  شموئیل رافائل از خواهرم که جزوه را به من داد از دوستای خواهرم که جزوه رو بهش دادن. از استادانم مطلب برازندهساناز جون اسبقی دکتر احمد حلت دکتر آزمندیان .اقای عزیز ، عباسمنش. .   از همه کسانی که کمک کردند زندگیم را کشف کنم ممنون ومچکر وسپاس گذارم. همسرم  مرسی که هستی. 

دل تو دلمون نبود نگران بودیم . اما خبر اوردن بابام پیدا شده حالش خوبه اما پاهاش اسیب دیدن.


پدرم بعدها که اومد از بیمارستان جریانو گفت

گفت که داشته از یه راه باریکه تو کوه میرفته که یهو سنگ زیر پاش تق ولق بوده ومیفته میره پایین تقریبا بیست متر قل خورده بود. یه پاش میشکنه یکی هم زخمی میشه.یه زخم خیلی خیلی عمیق.

برا اینکه گرگ وخرس وکلا جانور نیاد سمتش با بدبختی هیزم و خار میذاره رو هم وروشن میکنه. 

همین دود باعث میشه یکی از هم ولایتی ها که رفته بود برا کمک، بابامو پیدا میکنه وبه بقیه خبر میده.


من سنم کم بود برا همین نمیذاشتن برم بیمارستان ملاقات مامانمو بابام. فقط اجی وبرادرام میرفتن. 

الان که فکرشو میکنم میگم کاش یبار رفته بودم پیششون تو بیمارستان که حداقل دین خودمو ادا کرده باشم. حداقل یه جرعه از محبتشونو جبران میکردم.

اما نذاشتن چون  سنم کم بود.

پدرم ومادرم بعد یه ماه برگشتن خونمون خدایا شکرت چقدر ذوقشونو میکردم.  اینقدر خوشحال بودم که حدنداشت.

برا یه دختر کم سن وسال چی بهتر از این که دوباره خانوادش دور هم جمع باشن.

بعد یه سال تقریبا پای بابامو اونکه شکسته بود رو قطع کردن. وای داشتم دیوونه میشدم .من دختر لوسش بودم همیشه میرفتم سر پاش میخوابیدم تا دست بذاره تو سرم ، ولی الان نمیتونستم. 

دیگه دلم نمییومد رو پاهاش دراز بکشم واذیتش کنم. 

تو همین حین زنداداشم فوت کرد واین باعث شد یکی از عزیزامو از دست بدم.

پدرمو وقتی نگاهش میکردم دلم براش کباب میشد، یکی که از بچگی از شش سالگی کار میکرده بند خونه نبود حالا باید بشینه تو خونه.

بغض داشتم اما گریه نمیکردم. 

خواهرم یکیش عقد بود واو یکی خاسگار داشت. برادرمم سربازی.


سال هشتادو سه بود که مامانم حالش بد شد وبردنش دکتر. مامان عزیزم دیگه برنگشت . مثل همیشه منتظرش بودم اما برنگشت. همش میگفتم بر میگرده میاد دوباره پیشم برام قصه میگه اما این بار صدای امبولانس اومد این بار بجای مامانم، مردمو دیدم که دارن میان تو کوچمون..

خیلی روزای بدی بود یکی از ستون های خانوادم رفت. میدونین خیلی حرصش میدادم 

خیلی الان پشیمونم میگم کاش بود که برم پیشش واز سر تا پاشو ببوسم اما نیست.این حسرتش به دلم موند. 


جذبمراقبه بافرشتگان بیوکنزی بازی فراوانی.مچکرم به خاطر همه خوبیایی که دارم.از خدایم، فرشته ههایم؛میکاییلجبرییل  شموئیل رافائل از خواهرم که جزوه را به من داد از دوستای خواهرم که جزوه رو بهش دادن. از استادانم مطلب برازندهساناز جون اسبقی دکتر احمد حلت دکتر آزمندیان .اقای عزیز ، عباسمنش. .   از همه کسانی که کمک کردند زندگیم را کشف کنم ممنون ومچکر وسپاس گذارم. همسرم  مرسی که هستی. 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

شش ماه ازاین جریان نگذشت که پدرمم حالش بد شد بردنش اصفهانو پدرمم فوت کرد.

دومین ستون هم شکست.

غرق در اه وحسرت بودم  منزوی و گوشه گیر شدم .کسیو دیگه دوست نداشتم همش تو خودم بد عنق .لجباز افسرده. کلا داغون بودم.

نمیدونم حق داشتم یانه اخه سیزده سالم بود خیلی زود برام اتفاق افتاد.

یه روز قکر خودکشی زد به سرم و تصمیمو گرفتم حتی انجامش دادم اما موفق نشدم…+هزار بار خدا رو شکر میکنم که نشد  جریانشو بعد میگم++

خواهرام ازدواج کردن و من موندم برادرم . چون برادرم محرد بود نذاشتن پیشش بمونم برای همین رفتم خونه یکی از برادرای دیگم.


جذبمراقبه بافرشتگان بیوکنزی بازی فراوانی.مچکرم به خاطر همه خوبیایی که دارم.از خدایم، فرشته ههایم؛میکاییلجبرییل  شموئیل رافائل از خواهرم که جزوه را به من داد از دوستای خواهرم که جزوه رو بهش دادن. از استادانم مطلب برازندهساناز جون اسبقی دکتر احمد حلت دکتر آزمندیان .اقای عزیز ، عباسمنش. .   از همه کسانی که کمک کردند زندگیم را کشف کنم ممنون ومچکر وسپاس گذارم. همسرم  مرسی که هستی. 
2731

*وقتی پدرم فوت کرد یه مفاتیح اومد خونمون که از هر کی پرسیدیم میگفت از ما نیست. من برداشتمش یه حسی میگفت مال منه. یه تسبیح سبز رنگم هست که از داییم به مادرم رسیده ومنم از مادرم  برداشتمش.هنوزم دارمشون. واقعا بهم ارامش میدن وباارزش ترین چیزای زندگیمن.

هر جا هم برم دارمشون و باخودم میبرمشون…..*

خونه برادرم دوسال شاهی میکردم  تو شطرنح اول شدم داستان نویسی اول  شدم رتبه چهارم  کلاسمون.

خدا رو که باهاش قهر کرد بودم دوباره داشتم پیدا میکردم.

داشتم خودمو پیدا میکردم جون میگرفتم که دوباره …

 این بار برادرم . 

برادری که عاشقش بودم ودوستش داشتم .برادرم فوت کرد .


جذبمراقبه بافرشتگان بیوکنزی بازی فراوانی.مچکرم به خاطر همه خوبیایی که دارم.از خدایم، فرشته ههایم؛میکاییلجبرییل  شموئیل رافائل از خواهرم که جزوه را به من داد از دوستای خواهرم که جزوه رو بهش دادن. از استادانم مطلب برازندهساناز جون اسبقی دکتر احمد حلت دکتر آزمندیان .اقای عزیز ، عباسمنش. .   از همه کسانی که کمک کردند زندگیم را کشف کنم ممنون ومچکر وسپاس گذارم. همسرم  مرسی که هستی. 

ترس اومد سراغم ، خدا خدا میکردم که دوباره داداشم زنده شه برگردم پیش همین داداشم. اما بر نمیگشت. باید میرفتم خونه اون برادرم. فکر کنین از یکی که در حد مرگ ازش میترسین ، حالا باید برید خونش وباهاش زندگی کنی. 

شب و روز نداشتم . ازش میترسیدم. بدبخت کاریم نداشت اما نمیدونم چرا ازش میترسیدم.

به خودم لقب نحص گذاشته بودم  اخه هرجا میرفتم یکی می مرد. دیگه از خودم خوشم نمی یومد . از خودم متنفر بودم . از عالم وادم بدم می یومد. نمیگم خدا رو فراموش کردم چون واقعا تنها همزبونم بود.بجز خدا به کسی نمیگفتم تو دلم چی میگذره.

پیش کسی گریه نمیکردم به جز خدا.




یه بار رفتم کتابخونه وکتاب روانشناسی خوندم.

از اون روز کتاب روانشناسیا بهم امید میدادن.

کتاب خوندن یکم حالمو بهتر میکرد اما خب ضربه های که خورده بودم خیلییی عمیق بودن.

فکر کنین دلتون تنگ بشه واسه خونه ایی که دیگه فقط تو خیالتون میتونین ببینین. 

خانواده ایی که از هم پاشید. پدرم مادرم برادرم  دیگه نبودن. من یه ادم فوق العاده وابسته بودم وقتی رفتن خواهرامم ازدواج کردن ومن موندمو من… منی که وابسته بودم

منی که شبا دستم تو دست خواهر ومادرم بود  حالا باید تنها میخوابیدم جرأت نداشتم برای اینکه حس تنهایی نکنم شبا تسبیحمو تو دستم میگرفتم و میخوابیدم. این عادتو از همون اول که از خونه خودمون رفتم پید کردم.

حتی الانم که بیستو هشت سالمه ازدواجم کردم شبا باید تسبیح مامانم دستم باشه وگرنه دیوونه میشم میریزم به هم  حس میکنم بدون اون تسبیح گمم.

جذبمراقبه بافرشتگان بیوکنزی بازی فراوانی.مچکرم به خاطر همه خوبیایی که دارم.از خدایم، فرشته ههایم؛میکاییلجبرییل  شموئیل رافائل از خواهرم که جزوه را به من داد از دوستای خواهرم که جزوه رو بهش دادن. از استادانم مطلب برازندهساناز جون اسبقی دکتر احمد حلت دکتر آزمندیان .اقای عزیز ، عباسمنش. .   از همه کسانی که کمک کردند زندگیم را کشف کنم ممنون ومچکر وسپاس گذارم. همسرم  مرسی که هستی. 

یبار به اجی بزرگم گفتم من نمیتونم خونه داداشم بمونم خدایی باهام خوب بودن اما واقعا نمیتونستم.

اجیم با همسرش حرف زدو من اومدم اصفهان. 

جذبمراقبه بافرشتگان بیوکنزی بازی فراوانی.مچکرم به خاطر همه خوبیایی که دارم.از خدایم، فرشته ههایم؛میکاییلجبرییل  شموئیل رافائل از خواهرم که جزوه را به من داد از دوستای خواهرم که جزوه رو بهش دادن. از استادانم مطلب برازندهساناز جون اسبقی دکتر احمد حلت دکتر آزمندیان .اقای عزیز ، عباسمنش. .   از همه کسانی که کمک کردند زندگیم را کشف کنم ممنون ومچکر وسپاس گذارم. همسرم  مرسی که هستی. 

  وای خدا 

یکبار برای همیشه بیاید کنار هم انسانی زندگی کنیم؛ جوری که دیگه جایی برای حسرت نمونه. همه نگن ای کاش مردم یخورده باهم مهربون تر بودن ببین منو شاید غیر ممکن به نظر بیاد ولی شدنی ـهتنها راهش فقط شروع تغییر از خودمونه.هر فردی به تنهایی بدون در نظر گرفتن اینکه آیا دیگران هم در این پویش شرکت میکنند شروع به ایجاد حس خوب کنه.نتیجه قطعا لذت بخش خواهد بود...
2738

میدونین اخلاقم گند شده بود حوصله کسیو نداشتم. 

برای همین اصفهانم که بودم بد عنقی میکردم. یه اتفاقای می افتاد که دوست داشتم بمیرم .

یکی رو دوس داشتم حتی یه جورم بهش فعموندم که دوستش دارم اما اون رفت به پسر ابجیم گفت. 


*هیچ وقت ازش نگذشتم.*

تو همین موقع خاسگار برام اومد.

نمیدونستم چی جواب بدم.

از اینکه زندگی موفقی نداشته باشم میترسیدم 

میترسیدم ابرو همه رو ببرم

میترسیدم میرسیدم میترسیدم….

حتی از پسر هم میترسیدم 

اینقدر از پسر میترسیدم که از بیست متری پسرا میرفتم.

چون همیسه بهم میگفتن الان که پدر و مادر نیستن

 ذربین مردم به ماست حواست باشه این کارو نکنی او کارو نکنی…

نگاه پسر نکنی پسر نمیدونم نگات نکنه…

خلاصه این موند رو ذهنمون که پسرا بدن وما خوبیم…

وقتی عروسی کردم

 مشکلاتی برام پیش اومد که دوسال درگیرش بودم.

همه چیز زندگیم گره خورده بود توهم. عصاب نداشتم .زندگیمو دوست نداشتم هیچ کسو دوست نداشتم . 

منی که کتاب سرلوحه زندگیم بود کتتب دیگه نخوندم.

ته خط بودم .دستامو کلی خط کشیده بودم.

همس خودمو یه قربانی میدیدم .از خدا خیلی کمک میخواستم خدایی خدا هم رفیقم بود تو این زندگی وگرنه خیلی جاها موقعیتش بود که دوباره خودکشی کنم اما خدا پشیمونم میکرد.



جذبمراقبه بافرشتگان بیوکنزی بازی فراوانی.مچکرم به خاطر همه خوبیایی که دارم.از خدایم، فرشته ههایم؛میکاییلجبرییل  شموئیل رافائل از خواهرم که جزوه را به من داد از دوستای خواهرم که جزوه رو بهش دادن. از استادانم مطلب برازندهساناز جون اسبقی دکتر احمد حلت دکتر آزمندیان .اقای عزیز ، عباسمنش. .   از همه کسانی که کمک کردند زندگیم را کشف کنم ممنون ومچکر وسپاس گذارم. همسرم  مرسی که هستی. 

زندگی خودم کم گیر داشت زندگی پسر مردمم گیر انداختم.

واین بدتر از زندگی سیرم میکرد.

از خدا کمک خواستم ازش خواستم کمکم کنه یه راه نشونم بده و اون موقع بود که جزوه فرشتگان رسید دستم

شروع کردم به خوندش. سر اسم میکاییل مقرب بود که بوی عطرش پیچید توی اتاق. مورمورم شد واین طور شد که زندگیم تغییر کرد. از میکاییل مقرب خواستم محافظم بشه .شادی نشاط بهم بده قوی شم وشجاع. 

شدم . 


اینقدر بهم کمک کرد که تونستم پسری که میخواستمو ببخشم از ته دل.

جذبمراقبه بافرشتگان بیوکنزی بازی فراوانی.مچکرم به خاطر همه خوبیایی که دارم.از خدایم، فرشته ههایم؛میکاییلجبرییل  شموئیل رافائل از خواهرم که جزوه را به من داد از دوستای خواهرم که جزوه رو بهش دادن. از استادانم مطلب برازندهساناز جون اسبقی دکتر احمد حلت دکتر آزمندیان .اقای عزیز ، عباسمنش. .   از همه کسانی که کمک کردند زندگیم را کشف کنم ممنون ومچکر وسپاس گذارم. همسرم  مرسی که هستی. 

منی که تو جمع یه کلمه حرف نمیزدم الان مث بلبل حرف میزنم.

 شجاع ودلیر وخوش خنده شدم

 امید وانگیزه پیدا کردم. 

من زندگیم خیلی داغون بود اما از وقتی کمک خواستم وقتی جذب کردم و جزو رسید دستم زندگیم  عالیییی شد وت الانم حضور میکاییل مقرب وبقین فرشتگان رو تو زندگیم میبینم.


همسرمو  خونه ماشین کارش اخلاقشو خانوادشو  ازقانون  جذب به دست اوردم. 

میدونین من زندگیم جورب بود که هیچ وقت فکر نمیکردم ازدواج کنم اما وقتی شروع به نوشتن کردم اتفاق افتاد درست سنی که  دوست داشتم عقد سنی که دوس داشتم عروسی کردم.

زندگیمو گفتم برای دوستایی که امید رفته از زندگیشون برا کسایی که میگن خدا نیست یا مارو نمیبخشه. 

تو این سن هر وقت می گفتم خدانیست و رسیدم ته خط .واقعا دیددم که کمکم میکنه. یه جاهای دستمو گرفت که الان که بهش فکر میکنم میگم خدایا دمت گرم ولم نکردی تو اون موقعیت.

من یه جایی رسیده بودم که گفتم خودکشی میکنم 

مرگو همه چیز میدیدم اما الان امید پیدا کردم.

ناامید نشید زندگی خیلی زیباست از خدا بخواید راه زندگی رو نشونتون بده.

خدا خیلی بامرام.

من ادم مذهبی نیستم نماز وروزه نمیگیرم. اما دروغگو نیستم غیبت نمیکنم راز مردمو نگه میدارم. 

حس میکنم همین باعث میشه خدا بهم توجه کنه  وچیزای جالبی سرراهم بذاره.


الانم از همه اونایی که کمکم کردم زندگیم عالی بشه

از کسایی که منو باکتاب روانشناسی اشنا کردن

کسایی که جزوه فرشتگان را بهم دادن

از کسایی که وقت گذاشتن برام 


و کسانی که وقت گذاشتنو زندگیم رو خوندن.

 ممنونم مچکرم سپاسگذارم…


جذبمراقبه بافرشتگان بیوکنزی بازی فراوانی.مچکرم به خاطر همه خوبیایی که دارم.از خدایم، فرشته ههایم؛میکاییلجبرییل  شموئیل رافائل از خواهرم که جزوه را به من داد از دوستای خواهرم که جزوه رو بهش دادن. از استادانم مطلب برازندهساناز جون اسبقی دکتر احمد حلت دکتر آزمندیان .اقای عزیز ، عباسمنش. .   از همه کسانی که کمک کردند زندگیم را کشف کنم ممنون ومچکر وسپاس گذارم. همسرم  مرسی که هستی. 

خوشحالم که حالت خوبه همیشه همیشه همیشه و همیشه خوب باشه

یکبار برای همیشه بیاید کنار هم انسانی زندگی کنیم؛ جوری که دیگه جایی برای حسرت نمونه. همه نگن ای کاش مردم یخورده باهم مهربون تر بودن ببین منو شاید غیر ممکن به نظر بیاد ولی شدنی ـهتنها راهش فقط شروع تغییر از خودمونه.هر فردی به تنهایی بدون در نظر گرفتن اینکه آیا دیگران هم در این پویش شرکت میکنند شروع به ایجاد حس خوب کنه.نتیجه قطعا لذت بخش خواهد بود...
 وای خدا

به جاهای خوششم میرسیم .عزیزم

جذبمراقبه بافرشتگان بیوکنزی بازی فراوانی.مچکرم به خاطر همه خوبیایی که دارم.از خدایم، فرشته ههایم؛میکاییلجبرییل  شموئیل رافائل از خواهرم که جزوه را به من داد از دوستای خواهرم که جزوه رو بهش دادن. از استادانم مطلب برازندهساناز جون اسبقی دکتر احمد حلت دکتر آزمندیان .اقای عزیز ، عباسمنش. .   از همه کسانی که کمک کردند زندگیم را کشف کنم ممنون ومچکر وسپاس گذارم. همسرم  مرسی که هستی. 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز