مادرشوهر من از همون اول احساس میکرد پسرش رو ازش دزدیدم از همون اول با من خوب نبود صمیمی نبود.خانواده من ما رو هفته ای یکبار شام دعوت میکردند اما مادر اون هیچی .۴ تا پسر داره اما بین پسرها فرق میگذاره من احساس میکنم شوهر من رو اصلا دوست نداره .ما تو یک ساختمون زندگی میکنیم خیلی سخته مثلا جاریم با شوهرش میرن شام خونشون اما به ما نمیگه بریم .یکبار رفتم خونش روی بخاری غذا بود تا من بچه ام رو بردم جیش دیدم تند و تند غذاها رو قایم میکنه تو کابینت .یکبار هم همش به من زنگ زد گفت بیا خونمون بچه رو بیار پایین عموهاش میخوان باهاش بازی کنن .منم رفتم تا ظهر اونجا بودم وقت ناهار شد سفره انداختند اول برای پسرهاش غذاکشید.بعدپسرهاش گفتند برای سحر چی وقیحانه گفت به اندازه خودمون غذاگشتم .یعنی من وارفتم .اصلا موندم چی بگم
همه اش گفتم سیرم تازه خوردم بعد رفتم بالا یک بشقاب ماکارونی براشون اوردم