مدتی پیش یکی از آشناهای دور پدرم برای پسرشون اومدن خواستگاری تا حدی هر دو خانواده از هم شناخت داشتیم من تک دختر هستم و ایشون تک پسر و هردو خانواده از نظر تحصیلی و مالی در یک سطح هستیم و هردو ما لیسانسه هستیم و شغلشم بد نیست تو مغازه لوازم خانگی پدرش مشغول به کار هست
روز بله برون پدرشون گفتن ما رسم داریم به نیت 114 بسم الله قرآن و 114 سوره قرآن 114 سکه مهر می کنیم و پدر منم از این نیت خوشش اومد و موافقت کرد و قرار شد بعد از ازدواج برای سکونت به طبقه بالای خانه خودشون که یک واحد مجزا هست بریم
من به ایشون از قبل از خواستگاری علاقمند نبودم و احساسی جز احترام نداشتم اما چون هم شرایطشون خوب بود و هم از نظر ظاهری خوب هستن( هم سطح هستیم) موافقت کردم و ایشون هم موافق بودن چند باری به بهانه های مختلف برای صرف شام به خونه ما اومدن و خوانواده ام از آنها خیلی خوب پذیرایی کردند
همه چیز داشت خوب و آروم پیش میرفت تا اینکه برای خرید عقد من و مادرم و داماد به همراه مادر و خواهر و خالشون به بازار رفتیم بازار خیلی شلوغ بود چند بار چند نفری به ما تنه زدند ولی ایشون اهمیت نمیداد من دوست داشتم او مراقب ما باشد و مثلا در مغازه رو باز کند و به من و مادرم تعارف کند ولی ایشون دستاشو کرده بود توی جیبش و جلوتر از همه راه میرفت و حتی وقتی یکی به من متلک گفت و شنید به روی خودش نیاورد و جلوتر راه میرفت مادر و خواهر و خاله ش بیشتر با خودشون حرف میزدند اول مادرم خیلی خوشحال بود که داریم میریم خرید عقد و با صمیمیت و خوشرویی به مادر و خالشون گفت ما برای دخترمون همه چیز خریدیم و خرید زیادی نداریم ولی رفتار آنها صمیمی نبود اصلا انگار نه انگار که آنها چند بار به خانه ما آمده بودند و ما با گرمی و صمیمیت در منزلمون از آنها پذیرایی کرده ایم رفتار ایشون از یه طرف و برخورد مادر و خواهر و خالشون از طرفی فضا رو خیلی سنگین کرده بود به طوریکه احساس غربت می کردم همانطور که آنها جلو جلو میرفتن مادرم مدام برمی گشت و به صورت من نگاه میکرد و من تشخیص میدادم مادرم هر بار که به صورت من نگاه میکند غمگین تر و گرفته تر میشود و من آن هیجان و نشاط قبل رو نداشتم بیشتر احساس دلهره داشتم که امروز چه اتفاقی میخواد بیفته مادرم دست مرا در آن شلوغی گرفت و ایستاد و من هم ایستادم و ایشون وخانوادشون از ما دور شدن چند مغازه از ما جلوتر رفتند که انگار تازه متوجه نبودن ما شده بودن ایستادند وبه دنبال ما می گشتند فاصله ما زیاد نبود اما ازدحام جمعیت مانع دیدن آنها میشد مادرم دست مرا گرفت و آرام از پله های بازار پایین رفتیم و داخل رستوران شدیم و نشستیم و مادرم غذا سفارش داد وقتی یک لیوان آب خوردم تازه متوجه شدم حالم بهتر شده و احساس آرامش کردم تلفنم زنگ زد، پدرم بود، پرسید شما کجایید؟ تو بازار دارن دنبال شما میگردن! مادرم گوشی رو از من گرفت و گفت یه لحظه نشستیم خستگی در کنیم گمشون کردیم الآن پیداشون می کنیم و گوشی منو خاموش کرد. بعد از ناهار به منزل رفتیم وقتی پدرم به خانه اومد پرسید چی شده ؟ چرا گوشی هاتون رو خاموش کردین؟ مادرم گفت هیچ اتفاقی نیفتاده ولی من به اینها دختر نمیدم هرچی پدرم میپرسید چی شده مگه؟مادرم میگفت هیچی نشده ولی من به اینها دختر نمیدم پدرشون ساعت هشت شب زنگ زدن به پدرم و پرسیدن چی شده؟ پدرمم گفت هیچی نشده ولی خانومم میگه من به شما دختر نمیدم
بعد از دو ماه تقریبا هفته پیش کسی رو که هم پدرم و هم مادرم با او خیلی رودربایستی دارن واسطه فرستادن تا دوباره به خواستگاری بیان مادرم همه چیز رو تعریف کرد به پدرم و گفت من نظری ندارم ولی پسر بامحبت و مهربون و باغیرتی نیست و همه چیز رو به من سپردن و گفتن هرچی دخترمون بگه و الآن همه نگاه ها به منه
پدرم با آنها موافقه چون شرایط زندگیشون خوبه وآینده من رو با ایشون تامین میبینه و اطمینان داره من با این خانواده خوشبخت میشم و میگه پسر خوبیه و اهل چیزهای خلاف و بد نیست و میگه با خودش صحبت کن و بگو میخوای چطور باشه شاید تغییری در رفتارش داد
سوال من اینه آیا میتوان غیرت رو در کسی به مرور ایجاد کرد؟ آیا با مشاوره میشه به کسی یاد داد مراقب همسر خود باشد؟ با او مهربان باشد؟چون مادرم میگوید غیرت و معرفت ذاتی ست و اکتسابی بدست نمیاد.