۲۲ سالم بود جوان و زیبا انقدر از برو روم گفته بودن که باور داشتم از همه بهترم تو یه خانواده مرفه بزرگ شده بودم تک دختر بودم خواستگار پشت خواستگار تا یکی رو پسندیدم و قبول کردم همسرم بر و رو نداشت ولی پول تا دلت بخواد گفتم تا عمر دارم تامینم قیافه رو میخوام چیکار رفتم سره زندگیم حرفا شروع شد هر جا میرفتم صحبت از این بود که به شوهرت نمیایی اخه چرا چون پولداره؟عقده ایی شده بودم سعی میکردم جایی میرم تنها برم یه جاهایی خودم مجرد یا مطلقه معرفی میکردم از این کار لذت میبردم بی بند و بار از هر لحاظ با آدمایی رفاقت میکردم که مثل خودم بودن با یه پسری دوست شدم دلباخته هم بودیم بعده چند وقت رفت زن گرفت دروغ چرا ولی وقتی زنم داشت باهاش بودم به جایی رسیدم که با چند نفر همزمان دوست بودم میاوردم مردا رو خونم شوهرمم کلا مسافرت و پی کار و پول رو پول گذاشتن بود انگار اونم ازم بریده بود صداش در نمیومد روز به روز خوشگلتر و وقیح تر میشدم مردا میومدن خونم از دیدن زندگی جا میخوردن که اخه مگه یه زن چی میخواد؟مرض داشتم کمبودی داشتم که نمیدونستم با چی میخواد جبران بشه خودمم خسته بودم ولی عادت کرده بودم ۲۷ ساله شدم تصمیم گرفتم بچه دار شم خدا بهم یه پسر داد زندگیم افتاد رو روال ادم شده بودم یکم همه چی واسه خودم و پسرم محیا بود تا ۲ سالگی پسرم خوب بودم راسته که میگن ترک عادت موجب مرضع باز شروع کردم پسرمو میزاشتم خونه مامانم و به کثافت کاریام میرسیدم غرق تو دنیای لجن خودم که خوشگلم و پولدارم و همه چی حقه منه پسرم ۳ ساله بود محرم بود و هوا به شدت سرد با دوستام بیرون بودم شوهرم کیش بود مادرم چند بار زنگ زد که حاله پسرت خوب نیست هر بار میگفتم دارو بده حتما مریضه دیگه دفعه اخر مادرم زنگ زد گفت داریم میبیریمش بیمارستان خودمو رسوندم هنوزم از یاداوریش حالم بد میشه پسرمو گرفتم تو بغلم ک سوار شدم مادرم پشت ماشین من کنارش پسرم بغلش تو تب میسوخت نفس نفس میزد یه لحظه اصلا یادم نیست چی شد مادرم جیغ میزد بیهوش شده پسرم تو دستای من مرده بود بدنی که داغه داغ بود سرده سرد شده بود جیغ میزدم ماشین تو حرکت میخواستم پیاده شم حالم دست خودم نبود رسیدیم دمه بیمارستان از دستم گرفتنش بردنش یادم نیست شبه تاسوا بود شایدم نه دسته داشت رد میشد جیغ میزدم میگفتم اقا جان گوه خوردم اقا جان غلط کردم اقا جان جانه مادرت فاطمه بچمو بهم برگردون هر چی شما بگی شاید یک ساعت گذشت شایدم بیشتر دسته سینه زنی از حرکت وایساده بود یه تیکه پرچمشونو گرفته بودم چشمامو بسته بودم فقط جیغ میزدم مادرم به دادم رسید بلندم کرد گفت خوبه حالش باور نمیکردم گفتم تو دستا خودم تموم کرد هر چی تکونش دادم نفهمید دوروِغ نگو با دوتا خانم دیگه با بدبختی رسوندنم کناره تخت پسرم خوب بود دستگاه بهش وصل بود اما زنده بود من یقین داشتم که تو دستام تموم کرده بود چند روز بیمارستان تو شوک بودم شوهرم برگشت برگشتیم خونه پسرم خوب شد خودمم خوب شدم ادم شدم امام حسین دستمو گرفت انسان شدم تازه فهمیدم مادر بودن یعنی چی نماز خون شدم با حجاب شدم ریخت و پاشامو گذاشتم خرج جهیزیه دادم اصلا دیگه منه سابق نبودم همسرم راضی بود ازم از خیلی چیزا گذشتم گذشتن که نه کندم خونمو عوض کردم اون خونه حالمو بد میکرد بعد چند وقت رفتم کربلا آخ کربلا با شوهرم و پسرم گفتم اقا جان شما یه بار اومدی پسرمو برگردوندی اومدم دینمو ادا کنم هنوز باورش بعد چند سال سخته هم واسه خودم هم همسرم هم بقیه خدایا شکرت امام حسین عااااااشقتم(اینم داستان یکی از بهترین خیرهای کانون اینا داستان نیست قصه نیست عنایت خدا و ائمه به خیلی از ماهاست التماس دعا