توی مسیر بودیم...چیزی نمونده بود که به امام زاده برسیم...یهو بکی از همراهامون به سرفه کردن افتاد وحشتناک سرفه میکرد...تا رسیدن به بیمارستان فوت کرد..من چند دقیقه قبل مردنش دیدمش یعنی فک میکرده که بمیره...؟
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
بله از اونی که فکر میکنی نزدیکتره. خدا رحمتش کنه. روحش شاد باشه. برادر شوهر من هم هیچیش نبود یهو دست و کتفش درد میگیره با پای خودش پیره بیمارستان. تا مادر شوهرم رفت حساب کنه بهش خبر دادن که فوت کرد. در حالی که قبلش داشت باهاش شوخی میکرو
تنها زمانى “صبور”خواهى شد،که “صبر”را یک”قدرت”بدانی نه یک “ضعف”…آنچه “ویران مان” مى کند“روزگار” نیست !حوصله ی “کوچک”براى “آرزوهاى بزرگ” ماست …........................................................................دو چیز شخصیت ات را تعین می کند :صبر وقتی چیزی نداری رفتارت وقتی همه چیز داری !