خانما بعد چندسال یادش افتادم....اوایل در حد مرگ هر نوووع احساس اعمم از شرم...عصبانیت..خجالت....داشتم ولی حالا بعد چند سال بهش می خندم...برای من یه خواستگار پیدا شده بود که میگفتن خیلی پولداره....خودش پزشک بود و پدر مادرش مهندس....بعد این پسر هم دانشگاهی دختر خالم بود...و من یه بار همینجوری رفته بودم دانشگاه دختر خالم منو دیده بود....من گفتم بهم عکس پسره ر نشون بده چون من واضح قیافش رو یادم نبود.اونم یه عکس دسته جمعی شون رو بهم نشون داد..خیلی معلوم نبود ولی .اقا دیدن همانا..کرک و پر ریختن همانا...یعنیی زشت بودااا..اونم گفت بچه های دانشگاشون از بس درس خوندن قیافه هاشون شبیه کتاب وا شدست و این بینشون شاهه..البته چرتی بیش نگفت......راستش تو دلم خورد ..چرا همچین کسی به خودش اجازه داده از من خوشش بیاد...تازه اینقدرم مطمئن حرف زده که من حتمااااا بهش جواب مثبت میدم اقای اعتماد به نفس....حالا اقا قرار گذاشت یه جا همو ببینیم...منم گفتم اگه من آرامم میدونم چی کنم....صبح اون روزم خالم اسباب کشی داشت...