گفتم براتون داستان زندگیمو میزارم
من نازنینم دختری ۲۰ ساله ، یه برادر دارم که پنج سال از من کوچیکتره
خانواده ما همیشه با هم بودن توی شادی و غم کل فامیل بودن
هرجا میرفتیم باید همگی حاظر بودن
من همسرم پسرخالمه و چهارسال از خودم بزرگتره
یادمه ۱۵ سالم کع بود توی اوج احساسات دوران بلوغ بودم ، یروز همگی تصمیم گرفتن یه مسافرت چندروزه برن ، تا قبل از اون اصلااا علاقه ای به امیرعلی(همسرم)نداشتم تا اینکه این مسافرتع پیش اومد
صبح ساعت ۶ حرکت کردیم هممون از خونه مادربزرگم حرکت کردیم که باهم باشیم
داخل ماشین نشسته بودم مامانم و بابامم داشتن و بقیع هم داشتن وسایلارو جمع میکردن ، منو متین هم تو ماشین نشسته بودیم ، با اون چهره خاب الودم یهو چشمم به امیرعلی خورد که داشت به طرفم میومد ، گفت به به نازنین خانم چه خبر دخترخاله گفتم چه عجب با ما حرف زدی تو گفت من که همیشه دوس دارم باهات حرف بزنم ولی خانم اصلا افتخار نمیدن
بعد دیدم رفت یه لیوان چای برام اورد گفت بفرما نازنین خانم گفتم خیلی ممنون نمیخام گفت امیرعلی بهت میده هااا باید بخوای منم از مجبوری گرفتمش و دادمش متین
امیرعلی اون موقع ۱۹ سالش بود براش یه ماشین خریده بودن اخه امیرعلی تک فرزند بود خیلی دوسش داشتن
گفت نازنین با متین میایین تو ماشین من خوش میگذره هاا گفتم نه راحتیم اینجا
واااسم خیلی عجیب بود هیچوقت امیرعلی بامن گرم نمیگرفت
یهو مامانم رسید گفت خاله نازنین و متین با من بیان منم تنها نباشم مامانم گفت باشه خاله راضیشون کن ببرشون ولی خیلی مراقب باشینااا
متین عاشق امیرعلی بود گفت توروخدا نازنین بریم پیش امیرعلی منم از مجبوری گفتم باشع بریم
عقب نشستیم با متین امیرعلی گفت نازنین چرا نمیایی جلو گفتم راحتم میشه بس کنی گفت باشه عزیزم هرجور راحتی
سرگرم گوشی بودم ، که همه حرکت کردن امیرعلی گفت عه وسایلم جا مونده برم بیارم حرکت کنیم ده دقیقه ای طول کشید اینقدر عصبانی شده بودم از کاراش که نمیتونم بگم چقدر حالم بد بود
اما بین همه این کاراش یه مهری به دلم افتاده بود انگار حالم با همیشه فرق میکرد!عاشق شده بودم ، من ، نازنین ، دختری که هیچوقت عاشق پسر نبود اما اونروز عاشق امیرعلی شده بود
تو فکر بودم ک امیرعلی رسید گفت خب بچه ها حرکت کنیم ، متین تا یه ربع ساعتی بیدار بود با امیرعلی حرف میزدن امیرعلی با نگاهش از تو ایینه منو همش زیر نظر داشت منم همش تو فکرش بودم
یهو متین خوابش برد امیرعلی گفت نازنین چرا حرف نمیزنی گفتم چی بگم اخه گفت خب بزار من برات بگم شاید دیگه فرصت از این بهتر نیاشه ، با خودم گفتم یعنی چی میخاد بگه ، اخه این امیرعلی قبلی نیس!
گفت نازنین راستش یه دختر رفته تو دلم بدجور رفته نمیتونم ازش دل بکنم عاشقشم دیوونشم بخاطرتش هرکاری میکنم گفتم کیع؟میشناسمش گفت اره تویی
اون لحظه شوکه شوکه بودم کلااا هنگ بودم ، سنی نداشتم نمیدونستم چی بگم
یهو دست کرد داشبرد ماشین یه شاخه گل بهم داد گفت نازنینم دوست دارم شاخه گلو ازش گرفتم ولی دهنم باز بود نگاش میکردم نمیدوستم چی شده یهو دیدم یه گردنبند شیک بالا گرفت گفت نازنین تو خدای منی ، ازم دور نشو ... هیچوقت این جملشو فراموش نمیکنم همیییشه میگمش ، تازع تو یه قاب حکش کردم زدمش اتاقمون ... اشک تو چشام جمع شده بووود دست خودم نبود شاید برای اولین بار منم عاشق شده بودم