تو خودتو تو دلشون جا کن محبت کن, حرفی زدن محل نده انگار نشنیدی, به خدا خانواده شوهر من بدتر بودن, الان با هم زندگی میکنیم, میخوایم بلند شیم مادرشوهرم نمیزاره, میگه نرید, یعنی از کاراشون پشیمون شدن
دو سه سال اول باید تحمل تو زیاد کنی و بیشتر باهم رفیق شین.دو انسان متفاوت زیر ی سقف...خب وقت می‌بره بعضی وقتا.سعی کن توهم نزنی منظورم اینه از هرچیزی داستان نساز
مادر شوهرم من آشپزی کنم همه بگن خوبه مخصوصا اگه شوهرم بگه خوبه میگه نهههه ما ازین غذاها نمیخوریم!!! البته خودش مثلا سه بشقاب میخوره....
یا سه سوت کارارو میکنم خودش خیلی آرومه با حرص نگاه میکنه بعد به پدر شوهرم میگه اون بارد از من یاد بگیره هیچی بلد نیست برو بهش بگو پدر شوهرمم میاد اول حرفای اونو میزنه بعد میبینه من چقد با سلیقم خوشش میاد اصن میشینه نگاه میکنه منو کلی تعریف میکنه دباره مادر شوهرم حرص میخوره به من میگه چون عروسی اینجور میگه ها (یعنی کارت خیلی مسخرس)
کلا هرکار میکنم میگه ااااا بلدی؟ اااا کلاس میری؟ شوهرت میزاره؟ ااااا تمیز کردی؟ اااا درس خوندی؟
رفتاراشون خیلی بچگونست, به نظر من دیر به دیر برو خونشون, وقتی میری سرسنگین باش, اگه مادرشوهرت خواست که تو اشپزی کنی بگو شما واردی من ه خوبه شکا درست نمیکنم, فقط تو ضرفا رو جمع کن, یه کم خودتو بگیر بزار بفهمن دلخوری, ولی نگو چرا, بگو حوصله ندارم مثلن
یا داشتم با محبت به خواهر شوعرم میگفتم قربونت برم بیکاری خوب نیس مخصوصا حالا که بچه داری اونا از تو یاد میگیرن بعد میای میگی پسر فلان کرد بسار کرد برو یه کاری یاد بگیر بعد من درس میخونم برگشته میگه همه که با درس خوندن موفق نمیشن.... من اصن هنگ کردم گفتم کی گفتم درس بخون؟ گفتم بیکار نباش تو خونه با گوشی ور نرو کار مفید کن مثلا کتاب بخون !!!
خودشم فهمید سوتی داده چون با حرصم گفته بود....
یا مثلا یکم سادس اونیکی خواهر شوهرم گفت ما همسن تو بودیم هیچکار بلد نبودیم بعد اونیکیه گفت نه بابا مام اینجور بودیم اونجور بودیم.... من اصن چیزی نمیگم خودشون تو روم اینارو میگن حالا پشت سرایی که میگن بماند که نمیگم
همش همینکارو میکنم دقییییقا یه مدته فقط ظرفارو جمع میکنم از رو دلخوری ولی چیزی نمیگم فقط تعارف میزنم الکی مادرشوهرم همینم میشینه جلو همه میگه اصلا کار نمیکنه فقط میشنه من کار میکنم حالا فقط ظرف نمیشورما وگرنه طبقه بالا چون منو شوهرم میخوابیم خودم جمع میکنم تمیز میکنم ظرف میبرم مهمون میاد عین جت میچینم میبرم بازم اینجوری ناشکره
شوهرم نمیزاره که فقط میگه آبجیام مامان بابام کافیه یکم خودمو بگیرم فورا میاد میگه چرا اینجوری برو کمک کن برو پیششون نه من باید هر هفته دو سه روز آبجیامو فقط ببینم مامانمینا جای خود!!!! دیوانه شدم خواهر
واقعا چیزی نزاشته ازم تو این نه ماه
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
8 ثانیه پیش
9 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
