خواهر منم اینجوری بود گلم.رفتیم پیش یه سید موسوی گفت تو حموم بال فرشته ها خورده بهت.قشنگ حالتهاشو واسمون تعریف کرد دیدیم درسته.یه دعا نوشت ولی باز خواهرم اینجوری میشد ولی فرقش اینه که خواهر من فرشته میدید.باهاشون حرف میزد.میدید تو خونه میچرخن.تو رختخوابش مینشستند بهش بچه هدیه میدادن.خواهرم زد به سرش به حالت مرگ افتاد.۴۰ روز تشنج میکرد بالا میاورد و آخراش دیگه آواز میخوندو میرقصید و مارو نمیشناخت.بعضی وقتها میپرید مارو خفه میکرد یهو نصفه شب چاقو برمیداشت خودشو بکشه.خیلی وحشتناک بود.تا اینکه بردیم پیش روانپزشک.با اولین دارو آروم گرفت.دکتر گفت اعصاب کل بدنش به هم ریخته.کم کم دیگه توهم هاشم از بین رفت.الان ۳ ساله که بچه داره و دیگه اونجوری نشده.