داشتم قرآن میخوندم یه لحظه یاد یه داستان زندگی به نفر افتادم که چن وقت پیش دوستم برام تعریف کرده بود از ته دل براش دعا کردم که سلامتیش برگرده
،چن وقت پیش دوستم از پسر داییش میگفت که دکتره و وضع مالیش توپه و خونش استخر و باغ داره و آخر هفته ها اونجا میرن،میگفت پسر داییم ۵ سال پیش خانومش تو یه عمل زیبایی که داشته به کما میره و بعد به هوش اومدن متاسفانه فقط یه تیکه گوشت افتاده رو تخت و تکلم نداره شوهرش ۵ ساله ازش با عشق پرستاری میکنه میگه این چن وقت تو گوشش خوندن که زن بگیر خانومت دیگه هیچی متوجه نمیشه تو باید زندگی کنی ولی اون اصلا توجه نمیکنه میگه پرستار گرفته براش موقعی که نیست اون پیششه و وقتی خودش اومد اون میره و خودش لباسشو عوض میکنه غذاشو میده براش آهنگ میزاره کتاب میخونه،میگفت چن وقت پیش عروسی دعوت بودیم اونام اومده بودن زنشو لباس قشنگ پوشونده بود و بهش رسیده بود از پیشش تکون نخورد غذاشو میداد و دهنشو پاک میکرد و باهاش حرف میزد و میخندید چشمای زنشم میخندید میگفت به مامانش گفته من اینجوری خوشحالم و از بودن کنارش لذت میبرم اصلانم سختم نیست نگرانم نباشین