بیمارستان بانک ملی بود.خصوصیه برای بانکیاس.تو اتاق درد پیشم بودن.بعد که داشتم میرفتم اتاق زایمان داشتن باهام میومدن.خودم گفتم نه برید بیرون.چون مامانم که انقدر برام اذیت میشد انگار خودش داشت درد میکشید.همسرمم که اصلا نمیتونه درد کشیدن کسیرو ببینم مخصوصا منو ولی باز بااینحال روش نشد بره خودم گفتم برید بیرون دوست نداشتم تواون حال منو ببینن.دکترم گفت چرا برن بزار بمونن بهت آرامش میدن گفتم نه نمیخوام همینکه شماباشی برام کافیه.ولی یکی از همکارای شوهرم که خانومیه اومد تاآخر زایمان بالای سرم موند اونو روم نشد بگم بره ولی تااخرش همش نوازشم میکرد وبرام دعامیخوند و آب بهم میداد.تابچه هم اومد دنیا روی همون تخت بودم که همسرمو مامانم اومدن بالاسرم.