بچه ها من عقد کردم و نامزدم رو سه سالی می شناختم. خانواده م با این ازدواج مخالف بودن و کم کم راضی شدن. من با شرایط نامزدم کنار اومدم چون می دونستم خانواده ی پولداری نداره؛ ولی تمام تلاششو می کنه که من همیشه خوشحال باشم و با کادوهای کوچیک هم که شده خوشحالم می کنه. هرچند هیچ کس کامل نیست؛ ولی در کل پسر خوب و سالمیه.
حالا مادرم گاهی چند روز یه بار می پرسه چرا دعوتت نمی کنن خونه شون؟ چرا کادو برات نمی خره؟ چرا کم میاد پیشت؟ چرا طلاهاتو کامل نخریده؟ چرا مهریه کم گرفتی؟ چرا به جای مسافرت، عروسی کم خرج نمی گیرین؟ تو از بقیه دخترا چی کم داری؟
حالم خوب نیست! حس بدی داره و همه ش این فکر بهم تلقین میشه که لابد کم خرجم و این باعث بی ارزشیم بشه و از این چیزها......