مامانمم شهرستان اون زمان هنوز شوهرم با مامانمم دعوا نکرده بود خوب بودن با هم منم اون ماه آخر حوصله سر رفته بود به خاطر همین رفتم شهرستان خونه مامانمم اونا هم اسباب کشی داشتن منم با مامانم یکسره خرید بودیم خدایی خوب بود اون دوران دلم تنگ شده برای اون زمان تا یک بار تو بازار یهو پشتم گرفت منم ترسیدم بتان به دلایل مادر و دختری منم زود زنگ زدم به شوهرم که بیا که دوس ندارم بگم اینجا به دنیا بیاد بیا دنبالم که برسم خلاصه شوهر صب زود اومدو یکم تو اسباب کشی کمک کردو ما هم تقریبا شب برگشتیم شهرمون که مشهد باشه