خواهر من به این شکل عمل کرده بود که شیر روز رو حذف کرد بجز موقع خواب عصرانش، و فقط شیر خواب شب و عصرش مونده بود که با صبر زرد اونم دیگه نخورد خود بچه، البته دلش میخواست ولی هم یه حالت خجالت زده داشت نسبت به شیر خوردن و هم حسرت، اینا رو وقتی میدید من به دخترم شیر میدم میدیدم، بهش پیشنهاد شیر میدادم اخه ما به بچه های هم کمو بیش شیر دادیم، ولی خجالت میکشید و میگفت نمیخواد، الهی خاله فداش....
منم تصمیم گرفتم شیر روز مبینا رو از همون 22، 23 ماهگیش تدریجا کن کنم، روزهایی که بیرون میبردمش و بیشتر سرگرم بود تقریبا موفق بودم یعنی شیر کلا نمیخورد تا اینکه میخواست بخوابه و باید میخورد، اما همین سرگرم شدنش باعث میشد غذا هم نخوره و خیلی منو عذاب میداد، اون روز بچم صورتش نصف میشد، نه مایعات و نه غذا به اندازه کافی نمیخورد...
اما خود بخود دوسالش که شد غذا خوردنش بهتر شد برام خیلی جالب بود مبینا دهانشو راحتذبرای قاشق باز میکرد.... قبلا من پلو رو توپ میکردم به روش تزریقی وفتی حواسش به کارتون مورد علاقش بود بهش غذا میدادم همش دنبالش بودم...
البته تا چند تا قاشق اول که میلش زیاد بود مینشست میخورد، همینم برای من معجزه بود، از صبح تا ظهر یه بار شیر میخورد ولی مقدارش کم شد بیشترش براش حالت عاطفی داشت، الهی من فدات بشم مامان...
برای خواب عصر هم شیر میخورد و میخوابید از خواب که بیدار میشد باز کمی شیر میخورد ولی بیشتر ارومش میکرد، میرفت تا شب برای خواب، تقریبا خودبه خود شیر روزش کم شده بود، و شبها هم طبق معمول اذان صبح برای شیر بیدار میشد میخورد و میخوابید.
چند روز پیش به مامانم گفتم مامان صبر زرد بخر از از عطاری نزدیکتون پاشو بیا پیشم با هم چایی بخوریم، مامان هم گرفت و اومد، مامانم گفته بود بیاکمکت کنم از شیر مبینا رو بگیریم، همیشه پشتم به وجود مامانم گرمه اخه انگار وقتی اون هست هیچ کار سختی دیگه سخت نیست برام....
ولی دلم نیومد گفتم مامان شنیدم دختر دوسال و دوماه پسر دوسال بهتره شیر بخوره، مبینا هنوز دو سال و چند روزشه، خلاصه صبر زرد موند گوشه کابینت و هر روز که میدیدمش همه جور فکری سراغم میومد، تو دلم هی امروز و فردا میکردم، خیلیی نگران بودم آسیب روحی نبینه یوقت عصبی نشه بچم، و دلتنگ میشدم الانم دلم برای شیر خودنش تنگ شده اخخخخ وقتی تو بغلم شیر میخوردی مامان چقدر با من شوخی میکری اون نگاهتتتت، عزیزم بلاچه مامان سینمو تو دهنت نگه میداشتی و همونطور حرف میزدی و میخندیدی،میگفتم حالا بریم غذا بخوریم. لالا مم، میگفتم چی؟ میخندیدی میگفتی لالا مم، شیطنت چشمات، منم قلقلک میدادم و بوست میکردم بلند میشدی راضیییی تازه هم یاد گرفتی میگی مامان دوست دارم.