2733
2739
عنوان

خاطرات از شیر گرفتن دخترم مبینا جان

6369 بازدید | 51 پست

سلام

الان که دارم این متن رو مینویسم یک روز از شیر گرفتن دخترم میگذره، 12 اردیبهشت 98،ساعت 7:53صبحه،و من تقریبا دیشب نخوابیدم. 


میخوام تجربمو بنویسم تا هم این خاطره ثبت بشه و هم مثل خودم که دنبال تجربه بقیه مامانا بودم شاید بتونه به کسی تو شرایط من کمک کنه، ان شاء الله 


دختر من چهار روز دیگه میشه دوسال و یک ماه تمام، من از 22 ماهگیش بفکر از شیر گرفتنش بودم بخصوص که خواهر کوچکترم بچشو تدریجی از شیر گرفته بود، فقط بچه های ما خیلی با هم فرق دارن پسر اون از اول هم خیلی وابسته به شیر مامانش نبود و کم هم میخورد فق موقع خواب عملا سراغشو میگرفت، ولی دختر من شیر براش اولویت بود شبا، سحر دم اذان که  کلا ساعت نمازمون بود، روزا هم بعلههه... برای همینم خیلی نگران بودم بخصوص که دخترم خیلی حساس و عاقل هست و خیلی توقعش میشه اگه احساس کنه دارم بهش بیمهری  میکنم یا چیزی رو که با تمام وجود میخواد رو ازش بگیرم.... این فکرا من و خیلی عذاب میداد. 



بسم الله الرحمن الرحیم "والله ینقذ العظیم"


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من دوسال و نیمه هنوز موفق نشدم

واقعا؟زیاد نیست ۲.۵ سال.من ۱سال و ۸ ماهگی گرفتم.ولی خوب منم عذاب وجدان دارم که چرا نذاشتم بیشتر شیر بخوره 

موی فر داری شما و دلربایی میکنی   دلبر مو فرفری در دل خدایی میکنی   
2728

من پسرم یکسالشه از الان دارم فک میکنم چجوری میخوام از شیر بگیرمش.به اینم توجه کنید که هرچی بزرگتر میشن بیشتر حالیشون میشه و در نتیجه از شیر گرفتن سختر میشه...من خودم تصمیم گرفتم یک سال و هفت هشت ماهگی از شیر بگیرمش.که تو جشن تولد دوسالگیش دیگه شیر یادش بره کلا

هوا یه جوری عالیه که آدم میتونه چهل تا شکست عشقی رو باهم بخوره....چهل تا دیگم سفارش بده😌😫

ممنون از استارتر که خاطره شو گفت و رفت.....الان من که به نتیجه رسیدم...

بابا واسه وقت همدیگه ارزش قائل باشیم

برای زیبا زندگی نکردن کوتاهی عمر را بهانه نکن، عمر کوتاه نیست ، ما کوتاهی میکنیم ❤
2738

خواهر من به این شکل عمل کرده بود که شیر روز رو حذف کرد بجز موقع خواب عصرانش، و فقط شیر خواب شب و عصرش مونده بود که با صبر زرد اونم دیگه نخورد خود بچه، البته دلش میخواست ولی هم یه حالت خجالت زده داشت نسبت به شیر خوردن و هم حسرت، اینا رو وقتی میدید من به دخترم شیر میدم میدیدم، بهش پیشنهاد شیر میدادم اخه ما به بچه های هم کمو بیش شیر دادیم، ولی خجالت میکشید و میگفت نمیخواد، الهی خاله فداش.... 

منم تصمیم گرفتم شیر روز مبینا رو از همون 22، 23 ماهگیش تدریجا کن کنم، روزهایی که بیرون میبردمش و بیشتر سرگرم بود تقریبا موفق بودم یعنی شیر کلا نمیخورد تا اینکه میخواست بخوابه و باید میخورد، اما همین سرگرم شدنش باعث میشد غذا هم نخوره و خیلی منو عذاب میداد، اون روز بچم صورتش نصف میشد، نه مایعات و نه غذا به اندازه کافی نمیخورد... 

اما خود بخود دوسالش که شد غذا خوردنش بهتر شد برام خیلی جالب بود مبینا دهانشو راحتذبرای قاشق باز میکرد.... قبلا من پلو رو توپ میکردم به روش تزریقی وفتی حواسش به کارتون مورد علاقش بود بهش غذا میدادم همش دنبالش بودم... 

البته تا چند تا قاشق اول که میلش زیاد بود مینشست میخورد، همینم برای من معجزه بود، از صبح تا ظهر یه بار شیر میخورد ولی مقدارش کم شد بیشترش براش حالت عاطفی داشت، الهی من فدات بشم مامان... 

برای خواب عصر هم شیر میخورد و میخوابید از خواب که بیدار میشد باز کمی شیر میخورد ولی بیشتر ارومش میکرد، میرفت تا شب برای خواب، تقریبا خودبه خود شیر روزش کم شده بود، و شبها هم طبق معمول اذان صبح برای شیر بیدار میشد میخورد و میخوابید. 

چند روز پیش به مامانم گفتم مامان صبر زرد بخر از از عطاری نزدیکتون پاشو بیا پیشم با هم چایی بخوریم، مامان هم گرفت و اومد، مامانم گفته بود بیاکمکت کنم از شیر مبینا رو بگیریم، همیشه پشتم به وجود مامانم گرمه اخه انگار وقتی اون هست هیچ کار سختی دیگه سخت نیست برام.... 


ولی دلم نیومد گفتم مامان شنیدم دختر دوسال و دوماه پسر دوسال بهتره شیر بخوره، مبینا هنوز دو سال و چند روزشه، خلاصه صبر زرد موند گوشه کابینت و هر روز که میدیدمش همه جور فکری سراغم میومد، تو دلم هی امروز و فردا میکردم، خیلیی نگران بودم آسیب روحی نبینه یوقت عصبی نشه بچم، و دلتنگ میشدم الانم دلم برای شیر خودنش تنگ شده اخخخخ وقتی تو بغلم شیر میخوردی مامان چقدر با من شوخی میکری اون نگاهتتتت، عزیزم بلاچه مامان سینمو تو دهنت نگه میداشتی و همونطور حرف میزدی و میخندیدی،میگفتم حالا بریم غذا بخوریم.  لالا مم، میگفتم چی؟  میخندیدی میگفتی لالا مم، شیطنت چشمات، منم قلقلک میدادم و بوست میکردم بلند میشدی راضیییی تازه هم یاد گرفتی میگی مامان دوست دارم. 

بسم الله الرحمن الرحیم "والله ینقذ العظیم"

ببخشید که منتظر موندید فکر نمیکردم به همین زودی کسی بیاد برا خودمدبا دل راحت داشتم تایپ میکردم سعی میکنم کوتاه و تند تند بفرستم. 

بسم الله الرحمن الرحیم "والله ینقذ العظیم"

بالاخره دیروز بعد از تلفن به مامانم تصمیم گرفتم دلمو به دریا بزنم و یه کم از صبر زرد و خیس کنم ببینم چیه عکس العملش، صبح زود بیدار شده بود و صبحانه و شیرشو خورده بود ظهر گیج خواب بود رفت بالشت و پتوشو اماده کرد و بالشت منم گذاشت کنارش و مدام میگفت مامان مم با حالت کلافه، منم هی میگفتم الان الان میام مامان وای مگه خیس میخورد تو اب این صبر زرد(اصلا هم زرد نیست خیس که میخوره تقریبا سیاهه) 

بالاخره زدم یه کمم فدتش کردم خشک شد رفتم پیشش گفتم مامان مم جیز شده.... 

صورتش تعجب زده شد با دقت نگاهش میکرد بعد گفت تلخهههه، گفتم اره، گفت خراب شده!  گفتم اره مامان خراب شده، بعد گریه کرد ولی کم، گفت بغغغلللل

بغلش کردم، خواب از یادش رفت برگشتیم تو پذیرایی براش کارتون گذاشتم شاد شد و کلا یادش رفت انگار نه انگار

بسم الله الرحمن الرحیم "والله ینقذ العظیم"
21ماهگی خوبه یعنی 1سالو 8ماه

من ولی به عینه دیدم که دخترم فردای تولد دوسالگیش وابستگیش به شیر کمتر شد و علاقش به غذا بیشتر، برای هر بچه ای متفاوته ولی برا مبینا اگه زودتر میخواستم سخت میشد. 

بسم الله الرحمن الرحیم "والله ینقذ العظیم"
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز