سلام.
نمیدونم چرا دلم خواست بنویسم اینو. با اینکه برای شش سال پیشه.
همش راسته. نه میخوام پر بازدید بشم نه هیچ چیز دیگه. کسانی هم که حالشون بد میشه نخونن. چون حق دارن اذیت شن...
هنوز عقد بودم. دقیقا دو هفته قبل جشن عروسیم. اون روزا من باید اداره کار میرفتم که بیمه بیکاری بگیرم. اداره کار شهر ما یه منطقه آروم و خلوته. از ماشین پیاده شدم و راه افتادم که برم تو ساختمان.
کنار ساختمون کار یه بلوار بود که توش خار و خاشاک خشکیده بود. همین طور که داشتم از کنارش رد میشدم و حدودا ساعت نه صبح بود توجهم جلب شد به اینکه اون خارها سوخته شده بودن. چند متر که جلوتر رفتم یه دبه نیمه سوخته که ظاهرا جای نفت بود و یه چیز سیاه که اونم سوخته بود افتاده بودن اونجا ..... منه احمق توجهم الکی الکی جلب شدو رفتم جلوتر که ببینم چیه؟ که ای کاش نمیرفتم. دیدم اون سیاهه یه کیفه سوخته بود که بخاطر سوختگیش انگار ترکیده شده بود داخلش پیدا بود.خوب که نگاه کردم........
آره... یه بچه نوزاد توش بود که فقط نصف سرش و دستش پیدا بود که سوخته بود و جزغاله شذه بود. یه بچه ی شاید یکی دو روزه. الهی بمیرم. بخدا بازم گریه ام گرفت...و شوک شدم و داد زدم و یه آقا که داشت رد اومد پیشمو کم کم آدمای اونجا اومدن ببینم چه خبره و منم بردن تو و بهم آب قند دادن و این چیزا