یکی از فامیلامون میره خواستگاری خانواده ای که ۲ دختر داشتن.اونا برای دختر کوچیکشون رفته بودن اما خانواده عروس فکر کرده بودن برای دختر بزرگشون اومدن...خلاصه دامادم توی رودروایسی قبول میکنه الان دو تا نوه دارن😁
یه بارم برا عمه کوچیکم خواستگار اومده بود. بچه ی اون یکی عمه م فک کنم سه چهار سالش اینا بوده. یهو پریده تو اتاقی که دختر و پسر داشتن حرف می زدن، نشسته رو پای عمه م یهو لپشو کشیده گفته قربونت برم بلخره داری عروس میشی😐😐😐😐
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
شب خواستگاری ما اینا اونده بود از خونه بیان بیرون که بیان خواستگاری خانواده عموش اونده بودن خونه اینم مامان باباشون شوهرم و با آبجی و داداش بزرگش رد کرده بودن گفته بودن شما جلو شید برید که خانواده دختره ناراحت نشن ما همو رو دس به سر کنیم بیایم.خلاصه اومدن و گفتن اینجور شده حالا بابا و مامانمونم میرسن.برادر شوهرم بعد از یکم خوش و بش گف برن تا بابا مامانم میان صحبتاشون رو بکنن دختر پسر.ما رفتم طیقه بالا حرفامون زدیم یه 2 ساعتی شد وقتی اومدیم مامان باباش اومده بودن من اصلا حالیم نشد رفتم جفت مادر شوهرمم نشستم یه نیم ساعت که گذشت یهو حالیم شد برگشتم سمتش گفتم سلام.کل مجلس رف رو هوا از خنده
یه بارم توی یک حسینیه در حال غذا خوردن بودیم و من و خالم و زن داییم کنار هم نشسته بودیم (خالم ۲۰ سال از من بزرگتره) بعد سرمو آوردم بالا دیدم یکی با لبخند زل زده بهم...منم لبخند زدم و سرمو انداختم پایین..خلاصه خانمه در عرض پنج ثانیه گفت من دوتاپسر دارم شما دوتا شوهر میکنین؟(به من و خالم) من انقدر خندم گرفته بود سرمو بردم تو گردنم..خانمه به خالم گفت چی میگه منم گفتم بگو میگه سنم کمه...هیچی دیگه زن داییم که از خنده پخش شده بود دلم میخواست کلشو بکنم😂