سلام من بیست سالمه یه بار ازدواج کردم و الان طلاق گرفتم...مادرم وقتی بچه بودم فوت شده پنج خواهر دارمو دو برادر سه تا از خواهرام ازدواج کردن یکی از داداشام هم زن گرفته الان منو دوتا خواهرم باهم زندگی میکنیم و بابام اون یکی داداشمم رفته تهران کار میکنه...همیشه خانواده ما دعوا بوده سر همه چی الان هم یکی از خواهرام به شدت اذیتم میکنه...با اینکه از من بزرگتره همیشه همه کاراشو من انجام میدم همیشه بهم دستور میده البته به هممون اون یکی خواهرمو خیلی دوس دارم...برای فرار از خونه ازدواج کردم که حماقت محض بود دست از پا درازتر برگشتم البته اصلا رابطه نداشتم و الان دخترم...چون خیلی کوتاه بود و زود پشیمون شدم تصمیمم از سر عصبانیت و هولی بود...پدرمم اصلا عین خیالش نیست میگه زن میگیرمبرید شوهر کنید یا گمشید مفت خورید...واقعا راهی ندارم نه میتونمدرس بخونم تو خونه هیچی همیشه خواهرم اذیتم میکنه تهدیدمون میکنه میگه آوارتون میکنم...زندگیتونو به هم میریزم کوچکترین کار هاشو من انجاممیدم...کارهای بدی انجامداده و الانم برای ما تصمیم گیری میکنه من دوس ندارم به روش بد اون زندگی کنم،الان واقعا خانواده هیچ کمکی بهمون نمیکنه هرروز هم تو سرو کله هم میزنیم ام اس دارم واقعا تو محیط متشنج نمیتونم زندگیمو ادامه بدم....الان تصمیم گرفتم جدا زندگی کنم اما همسنم کمه هم کاری ندارم ولی یکی از آشنا هامون میگه کمکت میکنم بنظرتون چیکار کنم خیلی گیر کردم....کسی هست شرایط منو داشته باشه؟بعدا پشیمون نمیشم؟گیر کردم توروخدا دلسوزانه کمکم کنید
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘
چه خواهر بی زحمی. حالا دختر تنها کجا بری زندگی کنی نمیشه که
نه متاسفانه حتی خواهرام هیچ کدومشون نمیخوان سر بارشون بشم...هیچ کدوم از عمه هامم ازمخبر ندارن به معنای واقعی بی کسم...فقط دلم به این آشنامون خوشه که نمی دونم بازمپشیمون میشم یانه...گفت پول همه چیتو من میدم یه مدت تنها شو درس بخون...نمی دونمچیکار کنم...امروز باز باخواهرم دعوام شد...سر مهمونی رفتن هرجا میریم نمی زاره میگه هر وقت من بگم...میگه اگه شوهر کنی با شوهرت دوست میشم مریضیمو میکوبونه تو سرم همش میگه تو مریضی بدبختی بیوه ای
چرا انقدر با خواهرت توجنگی؟خواهرته دشمن که نیست اونم روزهای سختی رو مثل خودت تو این خانواده داشته اونم صربه خورده و اسیب دیدس باهاش از در دوستی دربیا و دلشو بدست بیار سعی کنید همیشه پشت هم باشید حالا که فقط همدیکه رو دارید وقتی پشتتون به هم گرم باشه راحت تر زندگی میکنید
تو ای بال و پر من ،رفیق سفر من،میمیرم اگر سایه ات نباشه رو سر من
مطمئن باش ازین جنگ و دعواها با خواهرت هیجی بدست نمیاری تهش دو سر ضرره اگر دو تا خواهر انقدر با هم ناسازگار باشن فردا با خواهر سوهر و مادر شوهر پس جطوری میخوایید کنار بیاید؟یکم کوتاه بیا با زبون مهربون بحرف دلشو بدست بیار مطمئن باش اونم باهات خوب میشه
تو ای بال و پر من ،رفیق سفر من،میمیرم اگر سایه ات نباشه رو سر من
حتی به این شوهری که من کردم حسودی میکرداصلا دوست نداشتم ازدواج کنم متنفر بودم...دعوا راه مینداخت خواهرم که فقط رفتم محضر عقد کردم گفتم بریم خونه خودمون اینجا نمیخوام بمونم...شبی که رفتم شوهرم خونه داشت اما من جهاز نداشتم رفتیم خونه مادر شوهرم دوسه روز جدا خوابیدیم...هرشب گریه میکردم شوهرم میفهمید میدونست که از سر مجبوری ازدواج کردم مادر شوهر خیلی بدش میومد یه روز شنیدمبه شوهرم گفت ابرومون رفته با این دختر...این چه عروسیه شوهرمم هیچی نمی گفت اما تا دوسه هفته گذشت گفت بیا بریم وسایل ضروری بخریم بریم خونه خودمون من پس انداز داشتم طلاهای مادرم بود گفتم باشه خودم پول دارم میخرم شوهرم نذاشت گفت خودم میخرم...خلاصه خریدو رفتیم خونه خودمون من از شوهرم خوشم نمیومد اوایل خیلی خوب بود اما بعد چند ماه همش سرکوفت خانوادمو میزدمیگفت بی خانواده ای دعوا میکرد من نمی زاشتم رابطه داشته باشیم خیلی میترسیدم هر بار نمی ذاشتم و شوهرم بهم شک کرد که تو دختر نیستی واسه اینه و منو خیلیییی کتک میزد...شوهرم کارمند بانک بود و خیلی خانوادشون خوب بودن تنها پسر بود اون وقتا منو دید دلش برام سوخت میگفت گفتم گناه داره و یهو عاشقت شدم گفتم خوشبختش میکنم...اما به چند ماه نکشید خیلی بد منو میزد تحقیرم میکرد که رفتم شکایت کردم تو اون موقع هم هیییچ کدوم از خانواده م احوالمو نمی پرسیدن و ازم خبر نداشتن
چرا انقدر با خواهرت توجنگی؟خواهرته دشمن که نیست اونم روزهای سختی رو مثل خودت تو این خانواده داشته ا ...
عزیزم یه چیزی میگمیه چیزی میشنوی ایشون که دختر هم هستن با هزارتا پسر رابطه داره زندگی همرو از هم میپاشونه بقران من کاری به کارش ندارم یه ساعت نمیزاره واسه خودم باشم میگه باید از پدرمون جداشیم تو خونه ای که یه پسره گرفته زندگی کنیم من دوست ندارم...مگه من با خواهرای دیگه م مشکل دارم؟اون یکی خواهرامم که ازدواج کردن از ترس اونمی خوان باما حرف بزنن اون خواهرمم که باما زندگی میکنه از همه چی میترسه منم میگم بلکه من یه حرکتی بزنم اونم بیاد اخه تاکی دعوا تا کی اذیت بخدا هزار راه امتحان کردم که اذیت نکنه
آشناتون کیه شما میشه ،خیلی مشکوک میزنه شما الانم بازم میخوای از مشکلت فرار کنی یعنی دونفر نمیتون ...
عزیزم چیش مشکوکه من میترسم بکم کیه که تابلو نشم تو سایت فامیل نزدیک هست مرد خوبیه به همه کمک میکنه و خودش زن داره زنشم گفته بهت کمک میکنم پستمم بخون درمورد خواهرم که ببینی میخواد چیکار کنه...کار از حرف زدن گذشته....یعنی منی که به هر در زدم بنظرت این راهو امتحان نکردم که تو میگی
عزیزم یه چیزی میگمیه چیزی میشنوی ایشون که دختر هم هستن با هزارتا پسر رابطه داره زندگی همرو از هم می ...
خوب راه روش زندگیشونمیپسندی به راه خودت زندگی کن ولی بدون دعوا بدون جنگ ،حرفتو برن بدون دعوا و دلخوری،تو خوش اخلاق باش خوب باش که ایشونم یاد بگیره همون کارو بکنه همون قدر که تو ازین خانواده اسیب دیدی خواهرتم دیده با جنگ باهاش میخوای چی بدست بیاری؟
تو ای بال و پر من ،رفیق سفر من،میمیرم اگر سایه ات نباشه رو سر من