كار خاصى نكرديم. همسرم اونجورى نيست كه ناراحت بشه و بروز بده. شايد دلش مى خواست بره، ولى همش ميگفت تو مهم ترى و اگه سختته، نميريم.
بابامم قرار بود بره دماوند فرداش، به مادر شوهرم گفتم شايد با بابام اومديم اون سمتا كه بابامم نرفت و با خيال راحت اونجا كنسل شد☺️
مامانمم فهميد خونمون خيلى سرده، بابامو فرستاد دنبالم كه برم خونشون و از تنهايى در اومدم.
اون شب نشد واسه سالگرد كارى كنيم ، ولى فرداش همسرم زود اومد و رفتيم چرخ زديم و كافى شاپم رفتيم😀