سهراب بدو رفت دنبال پرستو.ی پنج مین همینجوری دور باغ دویدن.با خنده نگاشون میکردم و صمیمیته بینشونو تحسین میکردم.بلاخره این روی شاد این استاد اخموروهم دیدیم.
کم کم بوی سوختگی حس کردم،ی نگاه ب مَنقَل کردمـــــــ و نتیجش شد خوردن کباب سوخته.
بعد اون نهار مثلا خوشمزه پرستو رفت سریال مورد علاقشو ببینه.نگاه تورو خدا انگار ن انگار ک مهمونم.اون سهرابم معلوم نی تو اتاقش داره چیکار میکنه..حوصلم سررفت..
ای کاش شروین اینجا بود اگ میدونستم قراره سهراب باشه بزورم شده میاوردمش..داشتم تو حیاطشون قدم میزدم...سمت درختا رفتم ک احساس کردم صدای غرش شنیدم.اروم برگشتم ک ب فاصله دومتری ی سگ خالدار(از این سیاه و سفیدا)دیدم. سنگ کوپ کردم.با وحشت نگاش میکردم ک با صدای پارسش ب خودم اومدم.جیغی کشیدمو شروع کردم ب دویدن.
سهراب و پری کم دویدن حالا بعد نهار نوبت من شده.پرستو ذلیل نشی چرا بهم نگفتی سگ دارین؟
حالا کدوم گورین ک با صدای جیغم نیومدن؟
خلاصه ی دور کامل تو حیاط دویدم اون سگ الاغم دنبالم.اخرش از ترس جونم رفتم سمت درختا عین میمون از درخت بالا رفتم و رو یکی از شاخه هاش نشستم.
اون خالخالی هم پایین هاپ هاپ میکرد.زبونمو براش دراوردمو گفتم:ضایه شدی..گمشو اونور..سگ سمج.
با صدای سهراب نگام ب سمتش کشیده شد..وسط حیاط ایستاده بود.میمردی زودتر میومدی؟
سهراب:اَرژَنگ؟ بیا اینجا پسر.
جـــــــــــــــــان؟؟؟ اسم سگش ارژنگه؟؟
سگو فرستاد رفت.رو ب من گفت:بیا پایین دیگ..
اخه کوری نمیبینی چقدر ارتفاع؟ ی سه متر میشد..من چجوری ازاین بالارفتم.اگ میپریدم ب احتمال پنجاه درصد ی جاییم میشکست.
هنوز منتظر نگام میکرد.گمشو برو دیگ.متوجه تردیدم شد و بابدجنسی گفت:میترسی بپری؟
من:کی من؟ ن باو
و برای اینک ضایه نشم ژست پریدن گرفتم.خاک صحرا تو مخم کنن.
همون لحظه پام ب یکی از شاخه ها گیر کرد و تعادلمو از دست دادم.دیگ تَهِ تهش با ارفاق شکستن یکی از پاهامو حتمی میدونستم ک ب جای زمین تو بغل سهراب فرود اومدم.
وای چ سرعت عملی..ژووون چ هیکلی..از نزدیک خوشگلتره..به به چ سری چ دمی عجب بالی..باز تو داری چرتو پرت میگی؟...گمشو برو حس خوبمو خراب نکن..مامانت راست میگفت ی بلایی سرت میارن،الان داری اغفال میشی..اغفال عمته..استغفرالله..کمی ب چشمام نگاه کرد بعد اروم گذاشتَتَم زمین.در حالی ک دور میشد زیرلب گفت:دستوپاچلفتی
عه عه چ بیشعوره..الان باید ی جمله احساسی میگفت..انتر برقی بی احساس.
رفتم تو خونه ک دیدم بله پری خانوم مُسترا تشریف داشتن جیغ بنده رو نشنیدن.
با پیشنهاد پری زنگ زدم ب شروین و قرار شد چهارتایی باهم بریم شهربازی.
وارد شهربازی شدم و با اشتیاق ب وسیله ها نگاه میکردم.عاشق هیجانم.
چون جمعه بود بیشتر شلوغ بود و صف بلیط طولانی.سهراب و شروین رفتن چندتا بلیط سورتمه،سفینه،کشتی و... بگیرن.ماهم رفتیم ی گوشه سمت درختا منتظرشون ایستادیم.
چند دقیقه بعد دوتا پسر اومدن سمتمون..چ قیافشون اشناست..از بچه های دانشگان فکرکنم...ولی اونا مارو نشناختن.
پسر اولی:سلام لِیدی های عزیز
بهشون بی توجه بودیم.
پسر دومی:بابا باما به ازون باشین ک با خلق جهانین.
بزنم تو دهنش پسره چلغوز..واس من شاعرشده..میتونستم جواب بدم ولی حوصله دردسر نداشتم..میدونستم شروین عصبانی میشه..
کمی بهمون نزدیک شدن..یکیشون اومد بازوی پرستورو گرفت..اون یکی هم دسته کیف منو..خواستم چیزی بگم ک دستش از کیفم جداشد.
سهراب بود ک داشت بهش مشت میزد.اون یکی هم زیر مشتای شروین بود.از نظر هیکلی کوچیکتر ازاونا بودن.
ای وای ابرمون رفت..همه جمع شدن..مسخره ها انگار اومدن سینما..