2733
2734
عنوان

رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه)

| مشاهده متن کامل بحث + 52289 بازدید | 220 پست

سهراب بدو رفت دنبال پرستو.ی پنج مین همینجوری دور باغ دویدن.با خنده نگاشون میکردم و صمیمیته بینشونو تحسین میکردم.بلاخره این روی شاد این استاد اخموروهم دیدیم.

کم کم بوی سوختگی حس کردم،ی نگاه ب مَنقَل کردمـــــــ و نتیجش شد خوردن کباب سوخته.

بعد اون نهار مثلا خوشمزه پرستو رفت سریال مورد علاقشو ببینه.نگاه تورو خدا انگار ن انگار ک مهمونم.اون سهرابم معلوم نی تو اتاقش داره چیکار میکنه..حوصلم سررفت..

ای کاش شروین اینجا بود اگ میدونستم قراره سهراب باشه بزورم شده میاوردمش..داشتم تو حیاطشون قدم میزدم...سمت درختا رفتم ک احساس کردم صدای غرش شنیدم.اروم برگشتم ک ب فاصله دومتری ی سگ خالدار(از این سیاه و سفیدا)دیدم. سنگ کوپ کردم.با وحشت نگاش میکردم ک با صدای پارسش ب خودم اومدم.جیغی کشیدمو شروع کردم ب دویدن.

سهراب و پری کم دویدن حالا بعد نهار نوبت من شده.پرستو ذلیل نشی چرا بهم نگفتی سگ دارین؟

حالا کدوم گورین ک با صدای جیغم نیومدن؟

خلاصه ی دور کامل تو حیاط دویدم اون سگ الاغم دنبالم.اخرش از ترس جونم رفتم سمت درختا عین میمون از درخت بالا رفتم و رو یکی از شاخه هاش نشستم.

اون خالخالی هم پایین هاپ هاپ میکرد.زبونمو براش دراوردمو گفتم:ضایه شدی..گمشو اونور..سگ سمج.

با صدای سهراب نگام ب سمتش کشیده شد..وسط حیاط ایستاده بود.میمردی زودتر میومدی؟

سهراب:اَرژَنگ؟ بیا اینجا پسر.

جـــــــــــــــــان؟؟؟ اسم سگش ارژنگه؟؟

سگو فرستاد رفت.رو ب من گفت:بیا پایین دیگ..

اخه کوری نمیبینی چقدر ارتفاع؟ ی سه متر میشد..من چجوری ازاین بالارفتم.اگ میپریدم ب احتمال پنجاه درصد ی جاییم میشکست.

هنوز منتظر نگام میکرد.گمشو برو دیگ.متوجه تردیدم شد و بابدجنسی گفت:میترسی بپری؟

من:کی من؟ ن باو

و برای اینک ضایه نشم ژست پریدن گرفتم.خاک صحرا تو مخم کنن.

همون لحظه پام ب یکی از شاخه ها گیر کرد و تعادلمو از دست دادم.دیگ تَهِ تهش با ارفاق شکستن یکی از پاهامو حتمی میدونستم ک ب جای زمین تو بغل سهراب فرود اومدم.

وای چ سرعت عملی..ژووون چ هیکلی..از نزدیک خوشگلتره..به به چ سری چ دمی عجب بالی..باز تو داری چرتو پرت میگی؟...گمشو برو حس خوبمو خراب نکن..مامانت راست میگفت ی بلایی سرت میارن،الان داری اغفال میشی..اغفال عمته..استغفرالله..کمی ب چشمام نگاه کرد بعد اروم گذاشتَتَم زمین.در حالی ک دور میشد زیرلب گفت:دستوپاچلفتی

عه عه چ بیشعوره..الان باید ی جمله احساسی میگفت..انتر برقی بی احساس.

رفتم تو خونه ک دیدم بله پری خانوم مُسترا تشریف داشتن جیغ بنده رو نشنیدن.

با پیشنهاد پری زنگ زدم ب شروین و قرار شد چهارتایی باهم بریم شهربازی.

وارد شهربازی شدم و با اشتیاق ب وسیله ها نگاه میکردم.عاشق هیجانم.

چون جمعه بود بیشتر شلوغ بود و صف بلیط طولانی.سهراب و شروین رفتن چندتا بلیط سورتمه،سفینه،کشتی و... بگیرن.ماهم رفتیم ی گوشه سمت درختا منتظرشون ایستادیم.

چند دقیقه بعد دوتا پسر اومدن سمتمون..چ قیافشون اشناست..از بچه های دانشگان فکرکنم...ولی اونا مارو نشناختن.

پسر اولی:سلام لِیدی های عزیز

بهشون بی توجه بودیم.

پسر دومی:بابا باما به ازون باشین ک با خلق جهانین.

بزنم تو دهنش پسره چلغوز..واس من شاعرشده..میتونستم جواب بدم ولی حوصله دردسر نداشتم..میدونستم شروین عصبانی میشه..

کمی بهمون نزدیک شدن..یکیشون اومد بازوی پرستورو گرفت..اون یکی هم دسته کیف منو..خواستم چیزی بگم ک دستش از کیفم جداشد.

سهراب بود ک داشت بهش مشت میزد.اون یکی هم زیر مشتای شروین بود.از نظر هیکلی کوچیکتر ازاونا بودن.

ای وای ابرمون رفت..همه جمع شدن..مسخره ها انگار اومدن سینما..

رفتم سمت شروین گفتم:بسه ولشکن..شروین ارزش نداره..ولشکن ابرمون رفت.

با کنار کشیدن شروین سهرابم بیخیال اون شد.اونام جَفَنگی در رفتن.ولی مطمئنا صدای سهرابو شنیدن ک گفت:

فکرنکنین نشناختمتون..از بچه های دانشگاهین..حواستونو جمع کنین.

چ بی اعصابی هستن اینا.پرستو رفت دوتا بطری اب بخره براشون.شروین بازومو کشیدو گفت:وقتی بهت میگم لباس بهتر بپوش و بیشتر حجاب کن واس همین چیزاس..ک ب خودشون اجازه ندن بیان سمتتون..

من:چی داری میگی؟ ما ک وضعمون خوبه..اونا ب ما گیردادن..

پووفی کرد روشو برگردوند.خُــــــــــــب حالا انگار چیشده.زیرلب گفتم:شهربازی کفتمون شد. ولب برچیدم.

دیگ نموندیمو راه افتادیم سمت خونه.از پرستو و سهرابم بابت امروز تشکر کردم.واقعا خوردن کباب سوخته و دنبال شدنت توسط سگ تشکر کردنم داشت.

با صدای ساعت بزور چشمامو باز کردم..اووووف انگار ب پِلکام چسب زدن،باز نمیشن..

بابدبختی رفتم صورتمو اب زدم تا یکم خوابم بپره ولی فایده نداشت..دیشب تا۴صبح بودم چتروم..انقدر کیف داد..ولی الان عین چی پشیمونم..

با خواب آلودگی لباس پوشیدم حتی صبحانه هم نخوردم..

تو ماشین ک شروین یِسَره فَک میزد منم بدون اینک چیزی بفهمم بزور تو خواب سرمو براش تکون میدادم..

با صدای دادش سیخ نشستم رو صندلی:هــــــــــــــــوی حواست کجاست داری میری تو داشبورد.

حواسم نبود سرم داشت سمت داشبورد سقوط میکرد ک شروین گرفتتم.

من:مممم دیشب دیر خوابیدم

- چرا؟مگ با کسی بودی؟

باحواس پرتی سرمو ب نشونه مثبت تکون میدم.

شری:چــــــــــــی؟ با کی بودی؟

من:اه خفه شی ایشاا.. چتروم بودم..

-اها،خب حالا پاشو رسیدیم.

سر کلاس بازهم خوابیدم تا وقتی ک سهراب اومد..ده دقیقه اولش بزور بیدار بودم ولی دیگ نتونستم تحمل کنمو باز خوابیدم.

با صدای سهراب سرمو بلند کردم و باچشمای خمارم زل زدم بهش:خانوم راد احیاناً صدای من ک مثل لالایی نیست؟

با اینک خوابالو بودم بازم دست از جواب دادن برنداشتم و با پرویی گفتم:چرا استاد اتفاقا کلاسم شبیه اتاق خوابه برام..مگ نشنیدین میگن ده دقیقه خواب تو کلاس معادل با ۴ساعت خواب تو خونس؟

-اونوقت کی اینو فهمیده؟

-تجربه دانش جوها گفته

-میتونستی قبلش قهوه بخوری تا خوابت بپره

-قربون دستت ی تُکپا برو از بوفه برام بخر..

ی لحظه فکر کردم دارم با شروین حرف میزنم.

با چشمای گرد گفت:من برم؟دیگ چی؟

-ن پَ شروین بره..خودم بخوام برم ک ده بار ب درودیوار میخورم.

با اخم گفت:پاشو صورتتو اب بزن،خوابت میپره.

-نمیخواد انقدر حرف زدی ک خوابم پرید.

کلاس ک تموم شد ب پری گفتم بریم ی قهوه بخوریم اونم اول گفت با سهراب کارداره منم دنبال خودش کشوند.

تو اتاق سهراب داشت چایی میخورد فکرکنم ک ما اومدیم داخل.پرستو رفت سمت سهی تا حرفشو بزنه ولی من بی توجه ب اونا نگام سمت لیوان چایی بود.

تو فکر بودم ک یکم اذیتش کنم..باز تو شروع کردی؟..چیه خو؟منو از خواب بیدار کرد...اون ب عنوان استاد حق داره...منم این حقو بخودم میدم...اینک اذیتش کنی؟...اره عشقـــــــــــــمممم...

رفتم کنار میزش ایستادم و درهمون حال بدون جلب توجه رژگونمو از کیفم دراوردم..دلم نمیومد خرابش کنم ولی خب می ارزید.

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

خوشبختانه پری و سهی غرق صحبت بودن و حواسشون ب من نبود..نمیدونستم راجب چی میحرفن،خب خونه میحرفیدین دیگ..منم اینجا علاف کردین...چقدرم تو حوصلت سررفته...اره دیگ واس همین دارم کرم میریزم...اها از بیکاری زیاد؟...اره عوارضشه.

رژگونمو تو دستم پودر کردم و ریختم تو چاییش..و چون قاشق نبود بی سروصدا با خودکار رومیز هم زدمش.

با صدای پری از میز فاصله گرفتمو نگاش کردم:خب ترمه بریم.

ی نگاه ب سهراب کردم دستش رفت سمت لیوان چایی..ای جونم

پرستو یک قدم دورشد ک مثل اینک چیزی یادش اومد چون دوباره برگشت تا بگ:راستیـــــ...

ک ادامه ندادن حرفش مصادف شد با ریختن چایی از تو دهن سهراب رو مانتوش..

یعنی سهراب داشت چایی میخورد ک با طعم بدش ناخوداگاه همه رو تف کرد بیرون ک ازشانس گُه پری ریخت رو مانتوش..

کلا سهراب فقط بلده ب مانتوی اینو اون گند بزنه..

من ک این صحنه رودیدم کلا خوابو فراموش کردمو زدم زیر خنده.

پرستو:دادااااااااش؟؟!!

سهراب:ای وای..چرا همچین شد؟باورکن عمدی نبود چایی ی مزه گِس میده.

پرستو ی نگاه چپکی ب سهراب کرد و ب من ک میخندیدم گفت:بیا بریم..هوووف

بعد دستمو مثل پاستیل کشید(وای گفتم پاستیل دلم خواست..یادم باش ب شروین بگم برام بخره)

زیر لب داشت غرغر میکرد:همش تقصیره مامانه..حالا بااین مانتو چیکارکنم؟ رومون بالا نیاورده بود ک حالا اُورد.

من:حالا چیکارش داشتی؟

-هیچی بابا..قراره امشب بریم مهمونی..مامان امروز صبح بهم گفت ک سهرابم راضی کنم.

-اها،حالا قبول کرد؟

-بله اقا کلی منت گذاشت بعد پذیرفت،اخرم روم بالا اورد...حوصله هرمهمونیو نداره،خونه حسابشو میرسم صبرکن.

دیگ با این اعصاب پری جرئت نکردم بگم کار خودم بود.

ی فکری ب ذهنم رسید..ازاینا ک چراغ بالا سر ادم روشن میشه اون مدلی..

من:پری موافقی یکم شیطونی کنیم؟

-تا چی باشه؟

-‌چیز بدی نیست،کلی هم میخندیم.

-باش...

نمیدونم چرا امروز کِرمَم گرفته بود..ن ب اون سرصبحی ک خواب داشتم ن ب الان ک پرانرژی ام.

من:خب خب..لوازم مورد نیاز.

-یا خدا،مگ میخوای چیکار کنی ک لوازم میخواد؟

-میبینی حالا..ب یک عدد چسب نواری..موژیک..و چند تکه کاغذ نیازمندیم.

-خب من موژیک و کاغذو دارم.

-اوکی چسبم من دارم.

کاغذارو از وسط نصف کردم و رو هرکدوم با موژیک،درشت نوشتم((از من خنگترم هست؟))

بعد چندتا چسب ب پشت کاغذ چسبوندم طوری ک طرف دیگش هم بچسبه.پرستو با تعجب نگام میکردو چیزی نمیگفت.

بعد از این ک چندتا درست کردم رفتم سمت یکی از دخترا ک تو حیاط دانشگاه بود.از پشت بهش نزدیک شدم و درحالی ک کاغذو ب پشتش می چسبوندم

..گفتم:چطوری ساناز جون؟

دختر سمتم برگشتو نگام کرد.

با تعجب ساختگی گفتم:ای وای ببخشید تو ک ساناز نیستی..از پشت خیلی شبیه دوستم بودی..بازم معذرت.

و همینجور ک عذرخواهی میکردم چندبار دستمو ب پشتش زدم،طوری ک کاغذ بهتر بچسبه.

اون بیچاره هم خواهش میکنمی گفتو رفت.

سریع رفتم پیش پری ک باتعجب نگام میکرد،گفت:اینچه کاریه دیوونه؟ابروی دختره میره.

ابرومو بالا انداختمو گفتم:نگران نباش میشناسمش از اون پروهاس..ولی پشت پسرا بزاریم باحالتره ن؟

-اوهوم..ب شروین بگو

-باش -ولی عجب کاری کردیا معلوم نیست چندنفر میخوننش؟

خندیدمو گفتم:شایدم ب سوالش جواب دادن.

شروین تو بوفه دیدم،رفتم سمتش و جریانو بهش گفتم..

اونم ک خدای پایه سریع قبول کرد...گل نیز ب سبزه بود اراسته شد..باز تو حرف زدی؟..بهتر از اینک مثل تو اینکارارو بکنم...تو فقط بشینو ببینو بخند...نخیرم من همیش مخالف کارات بودم هستم..از بس بیشعوری،از ندای درونم شانس نیاوردیم...ایشش دلتم بخواد...دلم غلط کرده بخواد،حالا برو مزاحم کارم نشو...بله ببخشید مزاحم کار مهمتون شدم..

دیگ جوابشو ندادم اونم خفه شد...هوی من میشنوم چی میگی ها....دِهههه گمشو برو دیگ فوضــــــــــــــول...باش باش

با شروین رفتیم سمت حیاط ک سوژه ها بیشترن.ی کاغذ دادم بهش گفتم:برو خدا پشتو پناهت..

خندیدو گفت:حتما خدا کمکاشو دراین راه ازمن دریغ نمیکنه..

رفتم سمت یکی از پسرای خرخون دانشگاه و ب شیوه من کاغذو چسبوند البته کمی محکمتر..

خندم گرفت فکرکن پسره جزوه دستشه داره میخونه..بعد از اون ور پشتش نوشته از من خنگترم هست؟؟

یکی از پسرا ک دیدتش بلند گفت:بیا...وقتی خرخون دانشگاه این سوالو میپرسه دیگ ما چی بگیم؟

اون خرخونه باتعجب نگاش کرد..ماهم ک دیدیم ممکنه لو بریم..جیک ثانیه در رفتیم.

تا اخر وقت ازاد این بلارو سر چندنفر دیگم اوردیم و کلی خندیدیم.

2731

پرستو:وای بچه ها خیلی خوش گذشت و باید بگم شما دیوونه این.

من:و توهم امروز این دیوونه هارو همراهی کردی.

شری:پس توهم دیگ جزو مایی.

پرستو لبخند زدو گفت:اخر یه دانشگاه دیوونه ها نسازیم خوبه.

-بعیدم نیست.

بعد خداحافظی با پرستو و اخرین کلاسمون رفتیم سمت خونه.توراه بارون شدیدی میومد.

من:واا چرا یهو بارونی شد هوا؟

شروین:نمیدونم.این اسمونم دمدمی مزاج شده.

رفتم خونه تاشب خودمو با حرف زدن با مامی سرگرم کردم.

اخر با حوصلم سررفت،زنگیدم ب شروین.

بیـــــــــــــــــب بیــــــــــــــب...

-إهمم بله؟

-سلام -سلام خواهری

-وا شروین چرا صدات گرفتس؟چیزی شده؟


-چیزی نیست یکم سرما خوردم.

-با این صدای چیزمرغیت معلومه فقط یکم سرما خوردی.

- گیر نده ترمه حال ندارم

-بَهَع،زنعمو میدونه؟

-اره بابا..از ظهر تاالان هرچی جوشونده از شیر مرغ،سم گاو،شاخ الاغ و پشم کانگرو وخلاصه هرچی داشت چپوند تو دهنمون.

خندیدمو گفتم:حالا چیشد سرما خوردی؟

-هیچی بابچـــ(همون لحظه عطسه کرد)با بچه ها رفتیم زیر

بارون فوتبال بازی کردیم،انقدر فاز داد.

-گاوی دیگ گاو..حالا هم جُرِشو بکِش.

چیزی نگفت ک ادامه دادم:فردا دانشگاه نیا.

فینی کردو گفت:میــــــام

-غلط کردی،بیای هم حالت بدتر میشه،هم مارو مریض میکنی.

-آااا خانوم نگران جون خودشه.

-شروین جان من نیا..تو سرما نمیخوری وقتی ک میخوری کمتر از انفولانزا نیست.

-ببینم چی میشه.

-باش کار نداری؟

-ن خواهری

-من فردا بهت سر

میزنم..مواظب خودت باش،خدافظ

-باش..بای

فردا صبح تو دانشگاه سهراب گفت:امتحانا نزدیک و کلاسای أخیر مهمه..و همه کلاسارو باید بیایم..و اینک امروز با مداد طراحی نقاشی چهره بکشین.از هرکی ک میخواین ولی من باید طرفو دیده باشم تا بتونم نظر بدم راجب طراحیتون..

هرکس شروع کرد ب کشیدن شکل یکی از بچه های کلاس..یا هنرمندا یا....

منم تصمیم گرفتم چهره خودشو بکشم..از پری پرسیدم اونم گفت: میخوام چهره تتلو رو بکشم،همه هم میشناسنش.

اوهومی گفتمو کارمو شروع کردم.

هرچند لحظه یبار ب صورتش نگاه میکردم..اخم کرده بودو با کاغذای رو میز مشغول بود.سنگینیه نگاهمو حس میکرد و نگام نمیکرد..شاید فهمید دارم شکل خودشو میکشم.راستش باقیافه جذابش ب خصوص الان ک اخم کرده نقاشیه قشنگی ازاب درمیاد..

۴۵مین بعد کارم تموم شد.بالذت ب شاهکارم نگاه کردم.تمام هنرمو تو این طراحی بکاربردم.

وای دلم میخواست از رو نقاشی صورتشو بوس کنم.بافکر این موضوع صورتم قرمز شد....وا اینا چیه من بهش فکرمیکنم..سرمو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام.

سهراب دونه دونه نقاشی هارو میدید و اشکالاتشونو میگفت تا رسید ب پرستو.

سهراب:پوووف بازتو تتلورو کشیدی؟

پری گفت:عه بد شد داداش؟

-ن قشنگ کشیدی ولی هنرمندادی دیگم هستن انقدر اینو نکش.

-خو دوسش دارم

من لبخند زدمو گفتم:ای ول منم طرفدارشم.

سهراب:خب ترمه خانوم شاهکار شمارو ببینیم.

من:فکر نکنم بتونی ایراد بگیری.

چند ثانیه ب نقاشی نگاه کرد وبعد باتعجب ب من زل زد.

پری:چی کشیدی مگ؟ بده ببینم...همزمان با این حرف کاغذو از سهراب گرفت.

جیغ خفه ای کشیدو گفت:وااااای تری چقدر خوشگل کشیدی.از خودشم قشنگتر شد.

من:مرسی

سهراب ی جوری نگام میکرد،نکه بد باشه هاا..معنی نگاهشو نمیدونستم.

سهراب:درسته،عالی کشیدی،من نمیتونم ایرادی بگیرم ازت.

لبخند زدم اما باحرف بعدی سهراب لبخندم پرکشید:خب من این نقاشیو باخودم میبرم.

-چــــــی؟ من نمیدم...نقاشیه خودمو میخوام.

مرموز نگام کردو گفت:نقاشیه صورت منو میخوای چیکار؟

میخواستم بگم خودت میخوای چیکار ولی اگ جواب میداد نقاشیه صورتمه دلم میخواد داشته باشم خودم ضایه میشدم باز.نــــــــــه من این نقاشیو دوس دارم.دلم میخواست پاموبکوبم رو زمین ولی باحرص گفتم:نمیخوامش...اَرزونیه خودت.

نیشخندی زدو گفت:باش.

کلاس ک تموم شد رفتم حیاط.

رو یکی از نیمکتای گوشه محوطه نشستم.جای خلوتی بود. امروز شروین نبود تنها بودم.پرستوهم نمیدونم کجا بود.یکم ک شد احساس کردم صدایی شنیدم.

باکنجکاوی ب سمت صدا رفتم ک رسیدم ب پشت ساختمون.

از چیزی ک میدیدم هم عصبانی شدم هم تعجب کردم.

با اخمای توهم رفته گفتم:هــــــوی چ غلطی داری میکنی؟؟

نگاه هردوشون سمت من برگشت...

با نگرانی ب شروین نگاه کردم ک یَقَش تو دستای اون پسره بود..همونی ک تو شهربازی باهاش کتک کاری کرده بود.

پسره:خودت اینجا چ غلطی میکنی دختره لوس؟

با حرص گفتم:بدبخت ترسو،اون موقع ک سالم بود جرئت نداشتی بیای سمتش،حالا ک مریضه اومدی مثلا بگی من زورو بازوم بیشتره؟

-حرف اضافی نزن برو رد کارت.

حین گفتن این حرف یقه شروینو ول کرد رو ب من ایستاد.همون لحظه شروین ک بزور ایستاده بود نشست رو زمین..با نگرانی رفتم سمتش و گفتم:شروین چرا با این حالت اومدی دانشگاه؟

اومدم کمکش کنم ک بازوم توسط همون پسره کشیده شد:هــــــوی کجا؟من هنوز کارم با این اقا تموم نشده..البته اگ بخوای میتونم بیخیالش شم بِنَظر تو بهتری واسه وقت صرف کردن.

ی لحظه نفهمیدم چیشد با حرص پامو محکم زدم وسط پاهاش تا دیگ زِر اضافه نزنه..ارزوی پدرشدنم با خودش ب گور بِبره..

خم شد درحالی ک صورتش قرمز بود گفت:دختره وحشی،حسابتو میرسم.

صاف ایستاد و دستشو بلند کرد،از ترس دستامو جلوی صورتم گرفتم..بابا این دیگ کیه؟..هرلحظه منتظر فرود دستاش بودم ک صدای اخشو شنیدم.

دستامو از رو صورتم برداشتم با تعجب ب سهراب ک مچ دستشو پیچونده بود نگاه کردم...فرشته نجاتت شد..اره ولی چجوری اومد اینجا؟...اووو همچین میگی چجوری انگار از ماز(راه های پیچ درپیچ)گذشت...

همون طور ک ب سمت شروین بیحال میرفتم ب حرفای سهراب ک پسره میزد گوش میکردم:چند بار از طرف حراست بهت اخطار دادن؟دست از قلدُر بازی هات برنمیداری؟اینبار دیگ اخراج رو شاخته..

بی خاصیت سرشو پایین انداخت چ جلو اون موش شده نکبت.

سهراب پسره فرستاد گورشو گم کنه و گفت بعدا باهاش کارداره.

ب صورت شروین نگاه کردم..از دماغش خون میومد،گونشم کبود شده بود،ببین چقدر بیحال بود ک از پس این چُلمنگ برنیومد.

زیر لب گفتم:‌بمیرم برات،شروینی اخه چرا با حالو روز اومدی دانشگاه؟

خدا نکنه ارومه سهرابو شنیدم ولی ب روی خودم نیاوردم،یعنی اون لحظه شروین مهمتر بود.

شروین اروم گفت:چون....امتحا..نا نزدی..ک بود..کلاسا..مهم..بو..د...استاد..گفت.

همونجور ک ب کمک سهراب بلندش میکردم گفتم:استاد ماست خورد گفت،حالا اون ی حرفی واس خودش زد تو باید سریع میومدی؟از کی تاحالا حرف گوش کن شدی؟

بعد گفتن حرفم تازه متوجه شدم سهرابم باهامونه..

با چشمای گرد شده گفتم:وای استاد شرمنده،منظورم شما نبودیداا..ی استاد دیگ رو گفتم.

با لبخند سری تکون دادو گفت:اره اره..میدونم.

شروینو ب بیمارستان نزدیک دانشگاه بردیم.

دکتر بعد معاینه گفت:هم بدنش ویروسی شده هم تب ولرز کرده.

من با تعجب:واقعا؟اخه شروین سابقه نداشت اینقدر حالش بد بشه..تازه با این هیکلش بدنش خیلی مقاومه.

سری ب نشونه تایید تکون دادو گفت:درسته چون بدنش مقاومه میتونین سرمش تموم شد ببرینش ولی مریضی ک خبر نمیکنه یهو میبینی افتاده ب جونت.

بعد تشکرم دکتر از اتاق بیرون رفت.سهراب ک این مدت ساکت بود گفت:تو ک چیزیت نشد؟

-ن ب موقع اومدی نشد کتکی ک زدمو تلافی کنه.

ابرویی بالا انداختو گفت:خوبه.

-‌شما چطور فهمیدین ما اونجاییم؟

-راستش اتاقم ی پنجره رو ب پشت ساختمون داره،ازاون جا سروصدا شنیدم اومدم.

-اها..بازم ممنون..وای استاد کلاستون؟

لبخند زدو گفت:اشکال نداره..اون دانشجو ها از خداشونه کلاس بر گزار نشه.

خندیدم ک همون لحظه شروین ازخواب بیدار شدو ناله کرد.

قبل ازاینک حرفی بزنه گفتم:خواهشا مثل این فیلما نگو من کجام؟ از این جمله بدم میاد،خوب بیمارستانی دیگ،کندذهن ک نیستی نفهمی.

با بیحالی گفت:باش بابا من ک نپرسیدم.

با حرص گفتم:کفتو نپرسیدم،دانشگاه چ غلطی میکردی؟

-همون غلطی ک بقیه میکنن،درررسسسس.

-‌مرررررضضضض..ما غلط بکنیم وقتی مریضیم بیایم دانشگاه ی غلط دیگ بکنیم.

خندیدو گفت:خب حالا تو حرص نخور موشموشک،جمله بندیت خراب میشه.

سهرابم خندید ک با چشم غره من هردو ساکت شدن.

2738

بعد تموم شدن سِرُم سهراب مارو خونه عمو رسوند..پسره بی مسئولیت انگار ن انگار استاده کلاس داره...وااا ترمه کمکت کرده کمه؟‌...خب حالا شاخ غول ک نشکونده دستش درد نکنه...نمنک نشناس..هرچی من هستم توهم هستی وجدان جوووون..ایششش.

مجبور شدم واس زنعمو همه چیو تعریف کنم.بعد اینک کلی پسره رو نفرین کرد و گوش منو ترکوند، اجازه خروج رو صادر کرد.

راجب پسره هم سهراب ب داییش گفتو پرونده زیر بغل از دانشگاه رفت..با دوست دختراشم ی خداحافظی رمانتیک داشت...شوخی کردم..کی میومد با این غزمیت دوست بشه...

چند روز بعد شروین حالش خوب شد...خب خداروشکر..اره بابا این ی پوست کلفتیه ک هفتا جون داره...عه ترمه زشته...وُجی احساس میکنم این اَواخِر معلم ادبیاتم شدی..واقعا؟معلمی بهم میاد؟...ن ازاونی ک بودی مزخرف ترشدی بنظرم خخخخ..بلاااا هرچی من باشم توهم هستی تِری جوووون...میبینم ک حرف منو ب خودم پس میدی.

یکم صبرکردم جواب نداد..اخیش این ضایه میشه ساکت میشه خوبه ..نخیرم از قدیم گفتن جواب ابلهان خاموشیست...بیا حالا معلم تاریخم شد،واس ما مِثَل قدیمی میگ...

فردا اولین امتحانه...خیلی خوندم و امیدوارم ک خوب بدم(شمام برام دعا کنید..خیر از جوونیتون ببینین)

تو سالن امتحانات نشسته بودم ک برگه هارو پخش کردن..پسر بغل دستیم همچین ب کاغذ نگاه میکرد انگار سوالارو فضایی نوشتن ک نمیفهمه..یاد اون جکه افتادم ک یارو میگفتدقت کردین سر امتحان سوالایی ک بلدیم نیم نمرست ولی اونایی ک بلد نیستیم دونمره؟؟)

حالا اون وسط خندمم گرفته بود..بزور نیشمو جمع کردم..قبول کنین ک بخواین جلو خندتونو بگیرین خیلی سخته،بخصوص تو مجلس عذاداری ک هرچی خاطره خنده دارهست میاد توذهن ادم.

نیم ساعت بعد امتحانو دادم از سالن بیرون رفتم.

خلوت بود.نگام سمت نمازخونه ک کنارسالن بودافتاد.ترم های بالاتر بعدما امتحان میدادن برای همین ی سریشون تو نمازخونه یا دعا میخوندن یادرس یا ول میچرخیدن.

تا بخوام صبرکنم شری و پری بیان طول میکشه..حوصلمم سررفته بود..با دیدن کتونی های جلو در نمازخونه فکری ب سرم زد.

رفتم سمت کفشا و با بدجنسی تمام بند هرلنگه کفشو با ی کفش دیگ گره میزدم.اونم کور گره.

به به چ رنگایی هم کتونی میپوشن..زرد،سبز‌،بنفش...

بعضی هاشونم انقدر بو میداد ک پرت میکردمشون ی گوشه..میدونم خیلی مرض دارم ولی دست خودم نیست.

با لذت ب شاهکارم و کفشای درهم برهم نگاه کردم.خدارو شکر کسی متوجه نشد.

برگشتم برم بیرون ک محکم ب ی چیز سفت خوردم.

من:اخ اخ اینجا ک ستون نداشت.

از پایین شروع کردم ب دیدن ستون..به به ستونه چ کفشای خوشگلی داره...واااو جین مشکی...اوو کمربندشو جون میده واس کتک زدن..چ غلطااا...ستونه ی بلوز چهارخونه سفید مشکی پوشیده بود..رفتم بالاتر..عهههه جون شما ستون ب این خوشگلی تو عمرم ندیده بودم...باز ستونی ک بااخمو دست ب سینه نگات کنه..خب دیگ دانشگاه ما ستوناشم باکلاسه.

با شیطنت گفتم:وااااو چ ستون خوشگلی داره دانشگامون..اگ مردم بفهمن دیگ ستونای تخت جمشیدو بیخیال میشن،میان این مدل امروزیه رو میبینن..ولی جناب ستون جسارت نباشه شما خیلی شبیه استاد مایین..احیاناً چندتا از شما ساختن؟

خندش گرفت ولی سعی میکرد اخم کنه..حرفمو ادامه دادم:

ب نظر من بنا واسه ی ساختنت چندسالی وقت گذاشته..

اخر خندیدو گفت:وروجک اون چیه بلایی بود سرکفشا اوردی؟

هِی وای من دیدش..صبرکن ببینم اون چی گفت؟ وروجک؟؟

قسمت سوم

هـــــــــــا ما کی انقدر صمیمی شدیم ک این ب ما میگ وروجک؟...از موقعی ک شما بهش میگی شاعر...اره اینم حرفیه،تازه ستونم ب لقباش اضافه شد..
با هیجان دستشو کشیدم دنبال خودم و ایندفعه پشت ی ستون واقعی قائم شدیم.
سهراب:چیکار میکنی؟من باید برم پیش دانشجوها.
-هیـــــــــــسس صبرکن نتیجه شاهکارمو ببین.
مثل اینک خودشم کنجکاو بود چون دیگ چیزی نگفت.
با خروج اولین دانشجو سریع گوشیمو دراوردم شروع ب فیلم برداری کردم...
کتونیشو پوشیدو رفت..عه این جزو همونایی بود ک کفششون بو میداد..من بهشون دست نزده بودم.
نفر بعدی کتونیشو پوشید ولی چون سرراه بود ی قدم برداشت تا فاصله بگیره جای دیگ بندشو ببنده ولی همین ک ی قدم برداشت زااارتت رو شکم افتاد زمین..چون بندای کفش اینو بهم بستم متوجه نشد..
عاقا منو میگی با دیدن این صحنه زدم زیر خنده ک سهی سریع دستشو گذاشت رو دهنم تا صدام بلند نشه...وای چقدر دستاش داغ بود..با ابرو اشاره کردم دستاشو برداره..با شیطنت نوچی گفت.
عه؟ اینجوریاست؟ هنو منو نشناختی..گاز ک نمیشد بگیرم با زبونم ی لیس گنده ب کف دستش زدم..چندشم خودتونید...با قیافه درهم دستشو برداشت و همونطور ک ب مانتوم میمالید دستشو تا تمیز شه(البته از خداشم باشه کف دستش ب تف من اغشته شد) گفت:اه اه دستمو چرا تف تفی کردی؟
خندیدمو گفتم:حقت بود.
اونم لبخندی زدو سمت سالن امتحان رفت..
ولی من هنوز پشت ستون بودمو ب شاهکارمو نتایجش نگاه میکردمو میخندیدم..هر کی هم فحش میداد سریع تو دلم جوابشو میدادم..
بلاخره شروین و پرستو تشریف فرما شدند..چ همزمانم اومدن.
من:عه چ زود اومدین،تا فردا وقت بودا..
شروین:حالا ک بهت افتخار دادم امروز اومدم.
-باز تو خوب شدی زبونت دراز شد؟ ولی نبودین ببینی چ سوژه ای رو از دست دادین..
پرستو:باز چ اتیشی ب پا کردی؟
با خنده گفتم:ایندفه داداشتم شریک جرمم بود.
و همینطور ک ب سمت در خروج میرفتیم براشون تعریف کردم..
پرستو با خنده:اینکارا از سهراب بعیده.
من:خب دیگ..ادمی ک جزو دانشگاه دیوونه ها باشه..همین میشه.
بعد خدافظی با پری ب سمت خونه رفتیم تا بازم برا امتحان بعدی خر بزنیم(اشاره ب درس خوندن)
دو هفته بعد....
دو هفته بعد....
از سالن ک بیرون اومدم دستامو از هم باز کردم و گفتم:آخیــــــشش اخری هم دادیم تموم شد امتحانا..
شروین ک پشت سرم اومده بود بیرون گفت:نگاش کن،انگار از زندان ازاد شده.
-خو راحت شدیم دیگ.
همون لحظه پرستو هم اومد:سلاااام،ب پایان رسیدن امتحاناتو بهتون تبریک میگم،ب این مناسبت قرار است ک..
-‌کهــــــ...؟؟
-الان نمیگم بزار قطعی شه شب بهت خبر میدم.
-رسما یا اسکلمون کردی یا گذاشتیمون تو خماری.
نیشخندی زدو گفت:گزینه یکو ک هستین پس گزینه دورو میپسندم.
-بلــــــــــه؟؟ افتادم دنبالش..حالا پری بدو من بدو اونم وسط حیاط دانشگاه،شانس اوردیم بیشترا داشتن امتحان میدادن و حیاط خلوت بود.
بلاخره گرفتمش تا خواستم بزنم تو سرش گفت:اگ بزنی نمیبرمت کیش..
بعد حرفش محکموکف دستشو گذاشت رو دهنش.
من:قراره بریم کیش؟ باکی؟کِی؟چرا؟دانشگاه چی؟
با لب ورچیده گفت:سوپرایزم پرید..دونه دونه بپرس بابا.
شروین ک تازه اومد پیشمون(تا الان کجا بود؟‌اینم یهو غیب میشه ها)گفت:قضیه چیه؟
پری:سهراب پیشنهاد داد بعد امتحانا برای اینک یکم حالا هوامون عوض شه بریم کیش.
شری:حالا چرا کیش؟
پری:خب جای قشنگیه..منم تاحالا نرفتم.راستی شما باهامون میاین؟اخه تنهایی کیف نمیده.
شری:فقط ما چهارتاییم؟
-اره....من:دانشگاه چی؟
با لبخند گفت:اون با من،رگ خواب دایی دستمه.
-من فکرکنم مامان بزاره بیام..کلا هرجا ک شروین باهام باشه خیالش جَمعه..
-عه پس بادیگارد داری؟
شری:مرسی واقعا.
کمی دیگ حرف زدیم بعد رفتیم خونه تا عملیات مامان راضی کن رو اجرا کنیم.

با گفتن اینک شروین هم هست باهام سریع قبول کردن..هـــــــوفف من نمیدونم این شازده چی داره ک هی میگن شروین شروین....وا ترمه بهش حسودی میکنی؟...نخیر من ب داداشم حسودی نمیکنم...خوبه.

با برنامه ریزی قرار شد دوروز دیگ بریم.

من ک از همین الان وسایلمو جمع کردم...انقدر هیجان دارم..

خب راستش اولین مسافرته بدون پدرمادرم میرم..البته دبیرستان از طرف مدرسه میرفتماااا ولی پسر ک همراهمون نبود..

امروز چهارشنبس قراره با هواپیما تا بندر عباس بریم از اونجا دیگ با کشتی میریم.

الانم ک مامان قران و کاسه اب بدست دم در وایساده با چشمای اشکی نگام میکنه..طبق معمول منتظر شروین..

من:گریه نکن قربونت برم..نمیخوام ک برا همیشه برم..باز میام بیخ ریشتون..

ددی:راس میگ خانوم..دخترموم دیگ بزرگ شده..از پس خودش برمیاد.

مامی سری تکون دادو گفت:اوهوم..ولی بازم هرچی شد ب شروین بگو.

نفسو از دهنم بیرون دادم و گفتم:چشممم.

ددی:دخترم شنیدم اونجا دختر بندری خوشگل زیاد داره اگ تونستیــــ...

خواست جملشو ادامه بده ک نگاش ب چشمای مامان ک مثل ی ماده ببر نگاش میکرد افتاد.

جملشو ادامه داد:عــــــــه اگ تونستی یکی برا شروین جور کن ک سروسامون بگیره.

خندیدمو گفتم:حتمــــــــــا.


صدای بوق ماشین اومد...خود حلال زادش بود..بعد خدافظی با والده رفتم سوار ماشین شدم و ب سمت فرودگاه راه افتادیم.

بعد پارک ماشین وارد محوطه اصلی شدیم بعد دیدن پرستو و سهراب برسمتشون رفتیم.

وای اینا ک همه ی چمدون دارن..خب شد منم یکی اوردم با ی کوله ک رو دوشم بود...

سلام علیک کردیم ک سهراب گفت:ی رب دیگ هواپیما بلند میشه.

بلاخره گفتن هواپیما تهران-بندرعباس درحال اماده برا پرواز..ماهم رفتیم سوار شدیم.

منو پرستو پیش هم و شروین و سهراب پشت سرمون..

هواپیما بلند شد..و من هرلحظه ک دورترمیشدیم ب شهر ک کوچیک میشد نگاه میکردم....

پیش ب سوی کیش...

با ی سفر پرماجرا....

(عکس کاور رمان سهرابه)


از اینجا تا بندر با هواپیما دوساعت بود...یکم ک گذشت

حوصلم سر رفت...از رو بیکاری ب شروین گفتم:بیا بازی کنیم.

شروین:اخه اینجا میشه بازی کرد؟

-بله اسم فامیل میشه

-اونک هیجان نداره

-دیگ ببخشید امکانات برای ب هیجان اوردن شما را تو طیاره نداریم.

-اسم فامیل ب شرط اینک بازنده هرچی برنده گفت گوش کنه.

-هــــــــــووف فقط بلدی شرط بزاری ن؟

-همینه ک هست،اصلا چرا با سهراب و پرستو بازی نمیکنی؟

-پرستو ک نرسیده ب صندلی خوابید،سهرابم سرش تو اون ماسماسکه حتما داره ب دوست دخترش اس میده،ب غیر ازتو علاف دیگ ای پیدا نکردم.

چپ چپ نگام کرد ک تره هم واس نگاش خورد نکردم.

بازی رو شروع کردیم.بعد نیم ساعت بازی تو حرف ژ من باختم.نمیـــــــــــــــخوام.

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز