پسرم اسفند اومد و بوی تو شدید و شدیدتر از همیشه پیچید تو مشامم... بوی روزهای سخت بارداری تو... بوی روز زایمانت در اسفند ماه... اسفند ماه ها رو همیشه دوست داشتم... اما سالخاست برام رنگ باخته... نه زندگی ای دارم و نه مهمون و مهمونی ای که مشغول خرید و خونه تکونی جدی باشم و ... و نه پسری که دلم بهش خوش باشه... اسفند که میاد خاطرات هجوم میاره به ذهنم... فکر اون حرکت آرومت روی بدنم... فکر اون موهای پر پشتت... فکر اون بدن بلندت... فکر اون چشمهای درشتت که هیچ وقت باز، ندیدمشون... بسته به این دنیا اومدند و بسته از این دنیا رفتند... چه بهتر... دنیا خیلی هم جای قشنگی برای دیدن نبود... ولی فکر من رو نکردی... که اسفند هامو تلخ کردی... اسفند هامو جوری کردی که ناخودآگاه فلبم فشرده می شه... کاشکی لااقل آب و هوا عوض شه... مثلا اسفند گرررم بشه... شیاد فراموش کنم. سرمای کم و بیش اسفند و حال و هوای خرید و خیابونهای شلوع و زایشگاه ها و همه و همه تموم خاطرات رو به دیواره ی جمجمه ام می کوبه... نمیذاره آروم باشم. پسرررررررررررررررررم دوستت دارم. سرم شش سالگیت در آسمونها مباااااااااارک.
دخترکی شاد در من میزیست...که چونان شاپرک، به اینسو و آنسو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بالهایش ریخت... پَرپَر شد...