چند روزه میخوام تاپیک بزنم اما دستم نمیره .الان دیگه درحال انفجارم .اگه اینجا نگم مطمئنا سکته میکنم. سه ساله ازدواج کردم با مردی ب شدت بچه ننه و دهن بین. تو چ شرایطی؟ تو شرایطی که هفت روز هفته خواستگار داشتم .اما آنقدر وسواس گرفته بودم که همشونو ب بهانه های واهی رد میکردم.تا اینکه پسرخاله ام تو گروه فامیلیمون مخ منو زد. مخ زدن که نه. چون هیچ مردی نمیتونس بهم نزدیک بشه. خدا میدونه چقدر خواستگار داشتم .تا دوسال بعد از ازدواجمم خواستگار خونه مامانم میرفت.ای کاش سر تصمیمم میموندم و هیچوقت ازدواج نمیکردم
خلاصه تازه داشت حالت تهوعم شروع میشد. صبح زودنیرفتم آزمایشگاه و برگشت برا خودم ی چیزی میخریدم که فقط پس نیوفتم. الان که فکرشو میکنم دلم کباب میشه. خلاصه رفتم سونو گفتن دو هفته دیگه باید تکرار کتی.یکم از تو شوک دراوندیم منو شوهرم. تصمیم گرفتیم عروسی رو جلو بندازیم.ولی بچه رو نگه داریم
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘
با اینکه نمیدونستم ی عمر خانواده شوهرم خرف میزنن بهم . خلاصه نزدیک عید شد من دو ماه و نیمم شد. شوهرم زنگ زد ب بابام که تو عید عروسی میگیریم. بماند که چقدر آسمون ریسمون بافتیم که مسی شک نکنه هولکی.شده. نزدیک عید شوهرم زنگ میزنه باید بریم شهرستان خونه تکونی خونه مادرم!!!آخه خواعراش ملا کار خونه مادرشونو ب گردن عروسا میندازن و خودشون نث مهمون میان و میرن. منم ب قدری عصبانی شدم که فقط نیم ساعت پشت تلفن جیغ میکشیدم که شکم منو بالا آوردی حالا ب جای لینک بیای با خانواده ام صحبت کتی که برنامه ات واسه عروسی چیه میخوای بری خونه تکونی خونه نامانت؟!
خلاصه اخر هفته اومد و نا دنبال کار بودیم برلش. چون نمیتونستم بدون اینکه کارش معلوم باشه عروسی بگیریم. اینجا رو خلاصه میکنم.بعد از اون کیرداد دوباره باید برم خونه تکونی. ب قدری داد زدمو حرص خوردم افتادم ب لکه بینی. بعد رفتم دکترم همونجا تو مطب ازم سونو کرفت گفت پشت جنین خون جمع شده. فک نمیکنم رشد کنه. ی هفته دیگه هم گذشت. و من با خون دل همه چیو تو خودم نیریختم. فقط موقعی که خونه خالی بود زنگ میزدم ب شوهرم. بماند هیچوقت روزی رو که با خواعرم رفتیم برای سقط یادم نمیره.خواعرم ی شهر دیگه که با شهر خودمون نیم ساعت راهه زندگی میکنه. من تمام این مدت بیشتر اونحا و پیش خواهر مجردم که همون شهر کار میکرد بودم
ببخشید ولی چه چندش و لج درار مامانم مامانم خالا تا قبل ازدواج مامان به شخمشونم نیست ها
دقیقا . وقتی سرباز بود هیچ مسی احوالشو نمیکرفت که مرده هس یا زنده. همین که عروسی کردیم یهو عزیز شد. هر بار ب بهانه ای ما رو میکشوندن اونحا که کارشونو بکنم
خلاصه اون روز نکبت اومد و متی که ب شدت عاشق بچه بودم و روزا که غصه می خوردم شبا ب بچه ام قول نیدادم هر جوری شده نمیذارم از دستمون بره. اما آخر مجبور شدم زیر قولم بزنم.اون روز ب مامانم زنگ زدم که میخوام شب برم بستری بشم.دلم اغوششو میخواست. میخواستم پیشم باشه. میخواستم نوازشم کنه. میخواستم بهم بگه کار اشتباهی نکردی. میخواستم ببرتم دکتر. نازمو بکشه..اما چ جوری اخه. فقط زنگ زدم و پشت تلفن های های گریه کردم دوس داشتم باهاش حرف بزنم هر چند که شماتتم کنه