یه بار من می خواستم سوار اتوبوس شم خیلی شلوغ بود اتوبوس قزوین به تهران بود تو شلوغ پلوغی یهو یکی دستشو گذاشت رو پشتم شروع کرد دستمالی منم تو همون شلوغی مچ دستشو گرفتم. اصلا انتظار نداشت و می خواست در ره. منم دستشو فشار می دادم و می پیچوندم و ناخونامو توش فرو می کردم مدام پیچ می خورد در ره نمی تونست. حتی صورتشم نتونستم ببینم چون تو جمعیت تاب می خوردیمو همو هول می دادیم ولی آدمش کردم. آخر خودشو خلاص کرد ولی درس اساسی ای گرفت نمی دونم چرا گفتی درس بهش دادم یاد درس دادن خودم افتادم 😂😂😂