بگذریم...
میلاد تو روزگارش رسیده است و ب روال معمول باید مطلبی مینوشتم از سر احساسات و عواطف عاشقانه،
تا ب خیال خام خویش تو را خوشحال میکردم...
ترور، خون اما دلم پر بود از غفلت خودم و امثال خودم، و از ستمهایی ک ب مردم مظلوم جهان میشود،
با خود اندیشیدم ک تو لباس سیاه غمت را این روزها بیرون نمیآوری، آنقدر مظلومان را در خون خود غوطهور میبینی
ک لباس عید را و لباس شادی را ب تن نمیکنی...
تو هم مانند مادرت زهرا (سلام الله علیها) هستی، هم او که در شب عروسی لباس بهتر خود را به فقیری بخشید و خود لباس کهنه همیشگیاش را به تن کرد، او بهترین شب زندگی خویش را با فقیری همراه شد؛ اما تو هستی و جهانی از ظلم و ستم که بر مظلومان و ستم دیدگان میرود، و جهانی که میلیونها گرسنه را بر خود جا داده است، کاستیها و رنجهایی که از ظلم ستمگران و غفلت ما ایجادش کرده است...
حال و روز تو اما، آقا اصلاً دیدن ندارد...
راستی ...
دعایمان کن، مثل همیشه ک دعا برای ما فراموشت نمیشود...
دعایمان کن خدا عقلی ب ما دهد و معرفتی، تا فرق موسم شادی و غم را درک کنیم و آنها را با هم اشتباه نکنیم،
این روزها روزهای غم توست و باید به تو تسلیت گفت...
نکند با چشمانی به خون نشسته شادمانی ما را، و ما را در شادمانیها تماشا کنی و از ما دل ببری، رهایمان کنی با این غفلت ابلهانهای که به آن دچاریم؟
دعایمان کن آقا... فقط دعایمان کن...