ده سال پیش .. هجده سالم بود...
یه دختر خیلی خیلی جسوری بودم.... برام هیچ چیز مهم نبود جز رفتن و به هر چی ک میخوام رسیدن و هر کاری ک عشقم بود میکردم....
بیخیال و راحت بودم...
هیچ کس برام مهم نبود... جز خودم...
حال درونم کاملا تو ظاهرم بود... اگه با کسی حال نمیکردم اگه نگاهشم نمیکردم خیلی تابلو اصلا یه کلمه ام حرفی نمیزدم..
برا کسایی ک دوسشون داشتم بهترین بودم اما...
عاشق رفیق بازی.. بیرون رفتن... و درس خوندن بودم... کم میخوابیدم شاید روزی پنج ساعت...
دوست داشتم با پسرا دوست باشم بیشتر دوستام از پسرای دانشگاه بودن .
احساساتم فوق العاده قوی بود....
و نترس و کله خر. بودم...
حالا که بیست و هشت سالمه....
کلا کرک و پرم ریخته... محتاط تر شدم.. هیجاناتم فروکش کرده. هنوزم ادم بیخیالی هستم..اما نه به شدت گذشته.. و شدم مثل بقیه ادما اهل تظاهر و ظاهر سازی .. از کسایی ک شاید متنفرم دیگه مثل گذشته نمیتونم کاری باهاشون نداشته باشم.. گاهی قربون صدقه شونم میرم... چون با اینکار دست از سرم برمیدارن...
دیگه مثل ده سال پیشا هر کاری بخوامو راحت نمیکنم.. اگه ببینم ممکنه ب صلاح نباشه ریسک نمیکنم...
مثل اون موقع ها دیگه زیاد دوست ندارم با ادمهای غریبه دوست بشم... و ذیگه سعی میکنم دوستایی ک تا الان باهاشون موندمو حفظ کنم برای خودم..
و دیگه وقتای بی کاری دوست ندارم برم بیرون و ترجیح میدم بشینم تو خونه کتابی بخونم فیلمی ببینم و کاری انجام بدم....
ولی هنوزم ادمها برام مهم نیستن..
خودمو درگیر دنیای مسخره و حرفای پوچشون نمبکنم...
به جز دوستام که برام مهمن و ادم حسابی...
با مردم عوام سلام و خدافظ و لبخند و صحبت از ظواهر.....و خدافظ..
یاد گرفتم نخوام برای کسایی ک تو یه دنیای هپروت سر میکنن خودمو ثابت کنم....