سلام بچه ها مادربزرگم(مادر پدرم) یک زن فووووووووووق العاده عقده ای هست ؛ با مامانم اختلاف مادرشوهر و عروس داشت از ما هم بدش میومد میگفت لنگه مادرتونید
بگو باعث افتخارمه
تو خوب باش خودت باش واسه بديه ديگران با فكر بدشون كه نميشه دشمن شد اون وقت ثابت ميكني فكرش درسته
چن نمونه از کاراش؛ داشت میرفت مکه حاج خانم عکس عمو کوچیکمو گذاشت تو کیفش من و خواهرم بچه بودیم بش گفتیم بی بی بیا اینم عکسامون گفت نه من فقط عکس بچه هامو میزارم شما که بچم نیستید
عیب نداره مراعاتشو کنید زیاد نرید سمتش جوابشو ندید بالاخره مادربزرگه
مامانم یتیم بود هر وقت مثلا یکی از ما مریض میشدیم بستری میشدیم بیمارستان یا مثلا خودش زایمان میکرد مارو میزاشت پیش این مادربزرگم و این خانم تمااام عقده هاشو سرمون خالی میکرد مثلا بخدا از عمد غذا خیلی کم میپخت گرسنه میخوابیدیم با اینکه خیلی لارج بود از رو لج
همدردیم
ی روز که خونشون بودیم جز همون موندنای مجبوری من بودم و خواهر سه سالم برا عموم کباب درست کرد گذاشت تو اتاق خواهر سه سالم گفت میخام مادربزرگم اومد محححححکم انگشتشو گاز گرفت گفت برا خواهرت ساندویچ بزار تو کیفت این سیر نمیشه عموم شنید و کل غذارو پرت کرد تو پذیرایی
خب این آدما خودشونم تو جوونی با مادرشوهر مشکل داشتن
مامان بزرگ منم با مامانم مشکل داشت و داره اونم بیخود و بیجهت چون واقعا مامانم بی آزارترین عروسشونه و با وجود ظلمایی ک بهش کردن هیچوقت هیچکاری بهشون نداره ... ولی اینو میدونم ک مامان بزرگم تو بچگی ازدواج کرده و بابابزرگم خیلی بداخلاق بوده و مادرشوهرشم از اون بداخلاقتر در حدی ک کتکش میزده اونم انگار میخواد کمبوداشو اینطوری سر بقیه خالی کنه
عقد بودم یکی از فامیلامونو دیدم گفت چن وقته ازدواج کردی خاله گفتم عقدم دو هفته پیش عقد کردم اومد جلو من با مادربزرگم دعوا کرد که چقد بت گفتم دختر حاج فلانی پسرت و میخام برا پسرم گفتی دختر نداره پ این چی بود یکی دیگه هم گفت من پشیمونم از شما دختر نبردم چقد بسازید شما؛ هی به مادربزرگت میگفتم میگفت مگه از جونت سیر شدی!!
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
