الان حدود ۱۰ساله که شبها از تو اشپزخونمون صدا میاد. صداهای شدید. ینی مثلا صدای در کابینت و صداهای دیگه ای که اصلا مفهوم نیست که صدای چیه اما خوب شدیدن و قشنگ شنیده میشن. اشپزخونم بزرگ و اوپن هستش ینی وایستی نگاه کنی کسی یا چیزی رو نمیبینی اما خب صداس که شنیده میشه. واس همینم کسی جرعت نمیکرد شبها تو پذیرایی بخوابه . بعدشم که سال ۹۱ رفتم دانشگاه و خوابگاه دور بودم ازین ماجراها و بعدشم که عروسی کردم و رفتم خونه خودم. یبار سه سال پیش شب با شوهرم تو پذیرایی خوابیدم تا صبح بیدار بودم چون همش میشنیدم که یکی داره راه میره . همش صدای پا صدای بهم خوردن لباس هنگام راه رفتن میومد. ازون به بعد دیگه قسم خوردم تو پذیرایی نخوابم.
یبارم که من دانشگاه بودم و خواهرم اومده بود خونه (اونم دانشجو بود و خوابگاهی) با ابجی کوچیکه شب تو پذیرایی میخوابن. هنوز خوابشون نبرده بوده و سرش تو گوشی بوده. ساعت حدودا یک شب. که صدای خرو پف میشنون از تو اشپزخونه همونجور مداوم. میگه اول به گوشای خودم شک کردم بعد فکر کردم شادیه که داره خرو پف میکنه. صداش کردم شادی? اونم گفت هان . گفتم هنوز نخوابیدی? مگه تو نیستی که داری خروپف میکنی? شادی هم گفت مگه توهم داری میشنوی صدارو? 😱😱 میگه شادی رو مجبور کردم پاشد برقارو روشن کرد . وقتی روشن کرد صدا قطع شد و این بدبختا هم دویدن رفتن اتاق پیش مامان بابام خوابیدن.
یبارم شب داداشم تنها خوابیده بوده. تو دلش گفته اگه واقعا تو این خونه جن هست چشمامو میبندم وقتی باز کردم در ورودی باید باز شده باشه. وقتی چشماشو باز میکنه میبینه در بازه 😱
یبارم دوسال پیش خواهرم و مامانم عصر تنها تو خونه بودن. اینو تازه واسم تعریف کردن چون من خیلی ترسوعم و تاحالا نگفته بودن که مبادا بترسم. اما این اخرا با شدت گرفتن رفتاراشون واسم تعریف کردن. خلاصه خواهرم میگه تو اتاق بالایی دراز کشیده بودم و مامانم هی صدا میکرد بیا ظرفارو بشور منم جواب نمیدادم تا فکر کنه خوابم. بعد صدای پا اومد که از پله ها داره میاد بالا. خودمو به خواب زدم چشمامو بستم تا مامانمو گول بزنم و از شر ظرف شستن راحت شم. میگه اومد بالا و یه چرخی تو اتاق زد و از پله ها پایین رفت و صدای در اومد که رفت تو حیاط. و میگه منم همونجور خوابم برد وقتی بیدار شدم رفتم پایین مامانم گفت فهمیدی یکی اومد تو اتاق? میگه منم مو به تنم سیخ شد گفتم تو نبودی? مامانم گفت نه من تو اون یکی اتاق بودم صدای پا اومد که از پله ها اومد پایین و درو باز کرد و رفت حیاط. فوری بعدش اومدم بیرون دیدم کسی نیست کوچه رو هم نگاه کردم دیدم کسی نیست. توهم که تواتاق خواب بودی 😨
حالا نوبت به میرسه به تجربه خودم چند شب پیش. من و شادی و پسرم که ۱۱ماهشه اتاق بالایی خوابیدیم. ساعت از یک شب گذشته بود و خواهرم خوابش برده بود . منم گوشی رو گذاشتم کنار و خوابم نمیومد. یهو یه صدایی از پشت سرم اومد. حدودا یه متر اونورتر. صدایی مثل اینکه یکی خودشو بخارونه. با اینکه ترسیدم اما کاری ازم برنمیومد که . سعی کردم فکرمو مشغول کنم تا نترسم و بخوابم. بعد حدودا ۲۰دقیقه دوباره از پشت سرم یه صدا اومد. مثل اینکه یه چیزی از دست یکی بیفته رو زمین. صدا خیلی واضح بود خیلی. دیگه ترس برم داشت و فوری خواهرمو بیدار کردم. بیچاره خواب بود و چتد دقیقه طول کشید تا لود بشه. گفتم من میترسم و میرم پایین اونم بیچاره پاشد دنبالم اومد. مجبوری تو پذیرایی جا انداختیم بخوابیم ساعت ۱.۳۰ رو گذشته بود . اونجام میترسیدم مامانم و صدا کردیم اونم اومد کنارمون جا انداخت که بخوابه. اما مگه خوابم میبرد همش سر و صدا از اشپزخونه میومد. یخچال یه صدایی میداد که نگو. هی صدا ها بیشتر و کمتر میشدن. مامانم و خواهرم خوابشون برد من اما بیدار بودم ساعت ۲شد که یهو انگار دونفر از اشپزخونه با سرعت رفتن سمت در ورودی. چیزی ندیدم ها صدای پا و صدای بهم خوردن لباساشون بود. قلبم ایستاد فوری مامانمو بیدار کردم پاشد برقارو روشن کرد. اونا خوابشون برد اما من تا صبح بیدار بودم بالا سر بچه ام. همش هوای اطراف صورتم سرد میشد مثل یه باد خفیف. شب بدی بود.
الانم که اومدم خونه مامانم. واسم تعریف کرد دیشب که بابام خونه نبوده. اون و داداش کوچیکه تو اتاق خواب بودن شادی هم اتاق بالایی. میگه با صدای درزدن بیدار شدم. صدای در اتاق. یکی میزد به در. مثلا وقتی میخوای وارد اتاق شی و برای اجازه در میزنی . اونجوری در میزد. میگه پاشدم درو باز کردم کسی پشتش نبود. برقارو روشن کردم و پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم. البته میگه چند ساعت قبلش هم صدای پا میومده فکر میکرده شادی بوده اما اون خواب بود.
حدودا یه ماه پیش که شادی پیش مامانم تو اتاق خواب بوده . ساعت دو شب یهو از خواب میپره با گریه میگه وای این کیه دستمو گرفته و میکشه و بعد خواسته پاشه فرار کنه که مامانم میگیرتش و برقارو روشن میکنه. بیچاره خیلی ترسیده بود و گریه میکرد. مامانم تا صبح بالا سرش بیدار بود