خلاصه دو سال بعد پدرم فوت شد و خدا رحمتش کنه برای ما دو قطعه زمین با ارزش و یک خونه دو طبقه که توش ساکن هستیم باقی موند دوتا برادر و یک خواهر دارم خواهرم ازدواج نکرده و طبقه بالا با پدرم زندگی میکرد از منم بزرگتره تو این مدت که تنها بود هر صدایی میومد شب نصفه شب میدویدم بالا هرچی درست میکردم برای خواهرم هم کنار میذاشتم و بعد از پدرم تا چند ماه موقع خواب میومد پیش ما منم دو سال بعد باردار شدم و تو این مدت هیچ حرفی از خونه و انحصار وراثت نبود بچه بدنیا اومد و یه سری از مشکلات ما شروع شد همسرم از قبل با اخلاق خواهرم مشکل داشت میگفت دخالت میکنه گاهی راست میگفت اما من همش بهش میگفتم کسی نمیتونه روی تصمیم من اثر بذاره و خلاصه کش مکش داشتیم تا بچه که بدنیا اومد بیشتر شد یکبار خونه پدرشوهرم بودیم هنوز ده بچه نشده بود خواهرم و شوهرم داشتن صحبت میکردن خواهرم گفت خدا رو شکر کردی همچین دسته گلی بهت داده اونم با تندی گفت به خودم ربط داره که خدا رو شکر کنم یا نه من کپ کردم اصلا جای همچین جوابی نبود خواهرم مهمون بود پرحرف بدی هم نزده بود
بعد از اون چند بار به من گفت به خواهرت بگو برای بچه دعا نخونه به اون چه ربطی داره منم مودبانه جوری مه ناراحت نشه میگفتم جلو شوهرم دعا نخون خلاصه ادامه داشت این حساسیتها تا اینکه خواهرم سال 96 ازدواج کرد یعنی به تمام معنا دهن منو شوهرم سرویس کرد واسه ساده ترین چیزها ساعتها بحث میکرد و من براش توضیح میدادم و آرامش میکردم بدیش این بود که باجناق جدید میومد طبقه بالای ما