2733
2739
عنوان

لطفا با احساس بخونید

4486 بازدید | 161 پست

لطفا با احساس بخوانید.

دوست داشتم عاشق اون دختر مو مشکی بشم،بدون اینکه بفهمه،بدون اینکه ذره ای حس کنه.

هرشب حوالی ساعت۸تنهایی میومد کافه و مینشست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن.

موقعی که سرش بایین بود موهای مجعدش مثل درخت بید مجنون اویزان میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد‌.

هربارخودم میرفتم سفارشش رو میگرفتم،یک قهوه ترک سفارش همیشگیش بود.

همیشه قهوه اش سرد میشد و بدون اینکه لب به قهوه اش بزنه بلند میشد و میرفت.

چشمانش شده بود تمام دلخوشیم و هرشب به امید اینکه چشمای درشتش رو ببینم،میرفتم بالای سرش و صداش میکردم تا سرش رو بالا بگیره و من هزاربار واسش بمیرم و زنده بشم.بعد فقط بگم چی میل دارید و اونم بگه همون همیشگی.

از کتاب های روی میز متوجه شده بودم که عاشق اشعار شاملو هستش.دوست داشتم برم بنشینم کنارش و بگم:

پرپرواز ندارم...

اما

دلی دارم و حسرت دُرنا ها...

میخواستم بدونه منم بلدم،بدون حسرت دوست داشتن و عاشق شدن رو دارم.

اصلا از کجا معلوم شاید اسمش ایدا باشد...

شاید لیلی با شایدم...

یک شب تصمیم گرفتم اشعار شاملو رو بنویسم و بچسبونم به دیوار رو به رویش تا بیشتر سرش رو  بالا بگیره تا بیشتر چشمانش ذوق کنه تا بیشتر چشماشو ببینم.

هرشب که میومد شعر های روی دیوار را تغییر میدادم.کارم شده بود همین که ببینمش و بیشتر عاشقش بشم.



یکسالی شده بود که تنهایی میومد کافه و مینشست اون کنج و مینوشت.منم اصلا نمیدونستم که دوست پسر یا نامزد داره یا نه شایدم متاهله.فقط تنها چیزی که میدونستم این بود که سخت عاشقش شده بودم.یک شب از همین شبای عاشقانه یواشکی شاملویی من تلفنش زنگ خورد و سراسیمه از کافه بیرون رفت بدون اینکه اصلا قهوه سرد شده اش را حساب کند.همه دفترچه ها و کتاب هایش روی میز جاگذاشت.بدون اینکه بخوام بخونمشون جمشون کردم و گذاشتم کنار تا فردا شب که میاد بهش بدم.

چند شب گذشت و نیومد.امکان نداشت این همه مدت کافه نیاد.

نه شماره ای داشتم ونه ادرسی.تنها نشونه ای که داشتم  ازش همون صندلی خالیه کنج کافه بود و شعرای روی دیوار که چند شبی بود عوض نشده بود.هربار چشمم میخورد بهش بغض گلومو فشار میداد.چند شبی بود که حواس پرت شده بودم و همش ی قهوه ترک برای اون میز کنج کافه میریختم.اصلا یادم نبود که نیست.

دوماهی گذشت و حتی نیومد وسایلش رو ببره.اون تلفن کی بود؟چی شد؟کجارفت؟

دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم کتاباشو گشتم که شاید ادرسی شماره ای باشه ولی نبود.تا اینکه دفارچه یادداشتش رو باز کردم و دومین صفحه اش رو خوندم:

عاشق پسری در کافه شدم که برایم قهوه ترک می آورد...

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2731
2738

بعداز خوندن اون دفترچه یاداشت دنیا رو سرم خراب شد.همه چیز برام تیره و تار شده بود.چقدر حسرت اون روزارو خوردم.

کاش بهش گفته بودم که چقدر دوستش دارم.کاش گفته بودم که هر روز را به امید دیدنش غروب میکنم.کاش یک بار فقط یک بار دیگه میدیدمش تا بهش احساسمو بگم ولی افسوس که دیگه حسرت خوردن فایده ای نداشت.

هربار که به میز کنج کافه نگاه میکردم بیشتر دلتنگ میشدم،بیشتر میسوختم از اتشی که درونم افکنده بود.

هوای کافه برایم سنگین بود اشعار روی دیوار بر دلم سنگینی میکرد.بوی قهوه منو یاد چشمان و موهای سیاهش مینداخت و نفس کشید رو برا سخت میکرد.دیگه دستم به کار نمیرفت.موهای مشکی و مجعدش مدام جلو چشمام بود.بدون اینکه دلیلشو به صاحب کافه بگم از کافه رفتم.

مدتی افسرده و مات و مبهوت تو کوچه ها و خیابونا دنبالش گشتم ولی فایده ای نداشت.به هر کسی نگاه میکردم چهره زیبای اون دختر رو میدیدم و مثل دیوانه ها به سمتش میرفتم و تا به خودم میومدم میدیدم که اشتباه گرفتم.

من که دیگه از پیدا کردنش نا امید شده بودم سعی کردم که فراموشش کنم و توی اداره پست به عنوان نامه رسان مشغول به کار شدم...

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز