لطفا با احساس بخوانید.
دوست داشتم عاشق اون دختر مو مشکی بشم،بدون اینکه بفهمه،بدون اینکه ذره ای حس کنه.
هرشب حوالی ساعت۸تنهایی میومد کافه و مینشست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن.
موقعی که سرش بایین بود موهای مجعدش مثل درخت بید مجنون اویزان میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد.
هربارخودم میرفتم سفارشش رو میگرفتم،یک قهوه ترک سفارش همیشگیش بود.
همیشه قهوه اش سرد میشد و بدون اینکه لب به قهوه اش بزنه بلند میشد و میرفت.
چشمانش شده بود تمام دلخوشیم و هرشب به امید اینکه چشمای درشتش رو ببینم،میرفتم بالای سرش و صداش میکردم تا سرش رو بالا بگیره و من هزاربار واسش بمیرم و زنده بشم.بعد فقط بگم چی میل دارید و اونم بگه همون همیشگی.
از کتاب های روی میز متوجه شده بودم که عاشق اشعار شاملو هستش.دوست داشتم برم بنشینم کنارش و بگم:
پرپرواز ندارم...
اما
دلی دارم و حسرت دُرنا ها...
میخواستم بدونه منم بلدم،بدون حسرت دوست داشتن و عاشق شدن رو دارم.
اصلا از کجا معلوم شاید اسمش ایدا باشد...
شاید لیلی با شایدم...
یک شب تصمیم گرفتم اشعار شاملو رو بنویسم و بچسبونم به دیوار رو به رویش تا بیشتر سرش رو بالا بگیره تا بیشتر چشمانش ذوق کنه تا بیشتر چشماشو ببینم.
هرشب که میومد شعر های روی دیوار را تغییر میدادم.کارم شده بود همین که ببینمش و بیشتر عاشقش بشم.