فکر کنید این چند روزه شهرتون همش بارون و باد و ابره.ساعت سه ی آفتاب خوبی زد گفتم ببرمون پارک ی دفعه مث جن زده ها گفت چه پرتوقعی.نمیبرم.منم چون پسرم داشت نگاه دهنم میکرد گفتم باشه نبر چرا همچین میکنی .بعد خودش پشیمون شد هی میگفت حاضرشو بریم ولی خیلی بهم برخورد.نرفتم.الانم خودش رفته بیرون.خیلی عصبیم از دستش اینقدر ازش توقع نداشتم پررو شده هشت ساله ازدواج کردیم این شش ساله مسافرتی نرفتیم.همش میگم دستش خالیه ولش کن.قرار بود امشب شام گردن اون باشه ولی دلم میخواد ی چیزی درست کنم منتشو نکشم