٦ماهه جداشديم ازخونواده شوهرم و مستقل درطول اين ٦ماه ن من رفتم خونشون ن اونا اومدن و ن سراغي گرفتن ديروز باداداشمو زنداداشم رفتيم خونه پدرشوهرم ك اشتي كنيم فقط همينكه نشستيم پدرشوهرم هرچي ب دهنش اومد وبارم كرد خيلي دلمو شكست ميگف اگه ميدونستم دختر شماقرار ازماجداميشد نميگرفتمش و واسش ي كارمند مي اوردم ك شغليم داشتو درامد من دخترتونو واس اين گرفتم ك پيشمون بمونه ونره خلاصه خيلي بم بدوبيرا گف و من كلا ساكت و هيچي نگفتم ديگ پاشديم بعد ي ساعتو نيم اومديم بيرون امروز بعداظهر ب شوهرم خبردادن ك بابات تصادف كرده و بيا رفتيم پيشش بيمارستان وبام حرف نزد اومدم خونه و الان شوهرم زنگ زد الان ميام دنبالت بريم خونه بابام منم گفتم نميام لطفا راهنماييم كنيد واينم گف ديروز پدرشوهرم ك حتي اگ مردم نياد سرقبرم و كلي قران و قسم خورد فردا برم عيادتش خونه يا نه؟؟؟؟