سلام.راستش آنقدر دلم گرفته .ولی نمیشه اینهمه کاراشون رو بنویسم هرکی میخواد بیشتر اینا رودبشناسه بره تاپیک هامو بخونه.راستش من توشهر شوهرم غریبم و ازخانواده دور.اون جاریم خواهرزاده مادرشوهرمه.ماهردوتامون بچه یکسال ونیمه داریم.راستش بچه من نارس به دنیا اومد از اول خیلی حساس بودم سرما نخوره بخاطر ریه هاش و اینا.انقدر اذیتم کردن که نگم بهتره .اون جاریمم خودشیرین.امروز رفتیم سیزده.من اصلا دلم نمیخواس برم.گفتم بچه مریض نشه شوهرم اصرار کرد .رفتیم.اینا عادت دارن زود میرن دنبال ماهم اومدن.تا اونجایی که رفتیم یکساعتی راه بود.ما جنوبیم.توی بیابون محیط باز...رفتیم ...اونجا یه باد شدیدی.هشت صبح بود هوا سرد.منکه همش حرص میخوردم.تا پیاده شدیم یع بادی بود توشهر هوا خوب بود.تو بیابون اینطور بود.یعنی باد مارو تکون میداذ.اینا شروغ کردن چادر وصل کردن..بچم.تو ماشین نمی ایستاد هی گریه میکرد منو بزار برم بیرون.خلاصه من دیدم چه سرده گفتم کاش من برم خونه این هوا بچه رو مریض میکنه.یهو پدرشوهرم داغ کرد زد رو ماشین جمع کنین بریم...و اینا..بعد که چادر درس کردن...اصلا نمیومد بشینه.باورتون میشه..همش بغض داشتم...بخاطر بقیه گه روزشون خراب نشه حرفی نزدم.ولی شوهرم به مادرشوهرم گفته بود...خیلی روز بدی بود.اینم بگم من ازخانواده دورم.دوس نداشتم بچه مریض بشه چون میخوام برم شهرمون.