من پدرشوهرمو خیلی دوست دارم و همیشه فکر میکردم که اونم اینجوریه (یعنی مثل خودم) خیلی بهش احترام میذاشتم دیشب به شوهرم گفتم دلم واسه آقاجون تنگ شده بیا بریم یکم اونجا تا رسیدیم بعد سلام و تعارف پدر شوهرم به من گفت :
(( صبح ها انقدر نخواب صبح زود بیدار شو صبحونه بخور به شو هرت هم بده تا انقدر باد نکنی))
آخه بعد زایمان چاق شدم
واییییییییییییی انقد حالم گرفت که خدا می دونه و بس
دیشب تا دیروقت از غصه بیدار بودم خوابم نمی برد کلی هم گریه کردم
من صبح ها با این که کاری ندارم ساعت 7 بیدارم
راستی شوهرم صبح خیلی زود وقتی من خوابم میره سر کار چون محل کارش تو شهر پدرشوهرمه صبح ها میره اونجا صبحونه می خوره