بعد سه سال ک ازدواج کرده بود و رفته بود کانادا، اومد ایران پیش مامانش. سه ماهی اینجا بود. الان پیام داد گفت تو فرودگاه دوبی ام دیگه کم کم راه می افتم میرم کانادا.
نمیدونم چرا دلم خواست جاش بودم. دنیارو میدیدم. حس کردم زندگیم بیهوده است.
یا جای بیهوده ای زندگی میکنم.
تا به حال غبطه شرایط خودم رو نخورده بودم ولی منم چند سال پیش شرایط ازدواج رو داشتم. با برادر این خانم ک مقیم المان بود. ولی پدرم مخالفت کرد. گفت دختر بزرگ نکردم که بدمش اونور دنیا.
الانم هر چی به شوهرم میگم من دوست دارم بریم جدی نمیگیره.
شاید ناشکری باشه یا مسخره بیاد ولی دلم از ایران زده شده.
حسودیم شد اون جای خوبی رفتع. با این مثل خواهرمه هاااااا. خیلی دوستش دارم. انشاءالله همیشه خوش باشه
آدم حسودی نیستم ولی خودم دلم گرفت.