چقدر دلم می خواست حرف دلم رو بدونن اما متاسفانه هیچوقت حرفم رو نزدم بغض کردم و چشمام پر اشک شده اما حرفام مونده کاش میتونستم بنویسم یه جایی بزارم که لاقل اگه مردم بدونن چیااا تو دلم گذشت.من و همسرم مدت ۸سال ازدواج کردیم همه مارو نمونه میدونن و فکر میکنن اصلا مشکلی باهم نداریم حتی درجه یک هامون که میشه پدر و مادر هم چیزی نمیدونن.امروز همسرم رک بهم گفت تو برای من همسری نکردی راهت رو نشون میدم تا برگردی همون خونه پدرت.منی که هفت سال تمام برای زندگیمون واقعا تلاش کردم خودم کار کردم ذره ذره با هم خونه و زندگی درست کردیم خیلی راحت بهم میگه از خونم برو گاهی وقتها واقعا دلم به حال خودم میسوزه من از بهمن ماه مشخص شده که ذخیره تخمدان نزدیک به صفر هست یعنی دیگه احتمال بارداری ندارم از اون مدت رفتارهای همسرم با من عوض شده درسته من هم بی حوصله شدم اما آیا نباید من رو درک کنه بهم دلگرمی بده همیشه تو مراحل سخت زندگیم تنهام گذاشته به هیچکس نگفتم سه بار سقط کردم باهام قهر کرد و محلم نذاشت اصلا نفهمید کی سقط کردم بعد از یه هفته که با هم صحبت کردیم تازه پرسید چه خبر ار وضعیتت.بعد که فهمید دیگه نمیتونم باردار شم همش پیش خانواده ام بدم رو میگه یه بار پیششون گفت وقتی از دستم ناراحته همچین نفرت انگیز نگاه میکنه آدم اصلا دلش نمی خواد ببینتش.من هم جز اینکه بغض کنم نتونستم بگم وقتی ازت ناراحتم دیگه نه چیزی میگم نه غر میزنم نه شکایت دیگه نگاه آدم دست خودش نیست.یا یه بار در نبود من به مادر و پدر و خواهرو شوهر خواهرم گفته بود اخلاق گندی داره دلم نمی خواد باهاش بیرون برم یا مثلا گفته بود مواظب باشینااا با وسایل اون شوخی نکنین گم بشه ال میکنه بل میکنه.یعنی اونقدر برای خودم افسوس خوردم که چرا منو اینجوری میخواد تخریب کنه و من نمیتونم چیزی بگم بگم که نه اینطور نیست.راستش اون لحظه که چیزی میگه میرم تو شوک یعنی نمی تونم هزم کنم که چرا همچین چیزی بهم گفت.
موندم درمانده هیچکس هم از حتل دلم خبر نداره هیچکس فقط از خدا آرزوی مرگم رو کردم چون واقعا انگیزه ای برا ادامه ندارم